loading...
رمان...رمان...رمان
میلاد بازدید : 487 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

مثل همیشه جمعه بود و ما خونه عزیز(مادر بزرگم)و آقاجون(پدر بزرگم)بودیم.وای نه!خاله اینا هم که اینجان.الان باز گیرای مامی جون شروع می شه و بنده باید جلوی این شوهر خاله کچل و محترم شالی چیزی سرم کنم.

-آیدا جان!مادر بیا این پیشدستی هارو ببر.
و طبق معمول جواب من:چشم مامان!اومدم.
همیشه از پذیرایی کردن بدم میومد.اونم چی؟خونه یکی دیگه.دِ آخه به من چه ربطی داره؟
و باز وقت شام:آیداجون قربونت برم بیا این ظرف سالاد رو ببر سر سفره عزیزم.
نگاشون کن توروخدا.همیشه وقتی قربون صدقه ام میرن باید یه کاری براشون بکنم.
وای چه قدر بی کاری بده.اصلاٌ اینجا منظورم خونه عزیزایناست هیچ وقت خوش نمی گذره البته وقتی همه بچه ها یعنی پسر دایی هام و دختر دایی ام میان خوفه ولی الان افتضاح!از بی کاری رفتم سراغ گوشی ام.خوب بذار ببینم کیو سرکار بذارم؟؟؟؟کیانا....نه امیر بهتره...نه سنا....یا سارا....گلاره چطوره؟نه نه نیما خوبه.نیما پسر داییمه راستش نمی دونم چه جوری توصیفش کنم.یه جوری مرموزه و همش سرش تو کار خودشه.بقیه رو ادم حساب نمی کنه و بچه درس خونم هست.بذار یه اس بهش بدم ببینم پا میده واسه دوستی یانه؟
البته با این شناختی که من ازش دارم بعیده که دوست بشه حالا امتحانش ضرر نداره که.
-چی چیو ضرر نداره بدبخت اگه ضایعت کنه چی پس فردا روت می شه تو روش نگاه کنی؟
-غلط کرده منو ضایع بکنه مگه کیه خوب فوقش منم یکم سرکارش می ذارم.
-فکر کردی مثل پسرای دیگه ست که سرکارش بذاری؟احمق پسر داییته.اگه لو بری چی؟
-نه بابا حواسم جَمعه اونم اینقدر نامرد نیست که منو لو بده.حالا وجدان جون بی خیال دیگه.یه شیطونیه کوچولو که به جایی بر نمی خوره.
یکی محکم زدم تو سر خودم تا این وجدان مزاحم که همیشه ساز مخالفت با منو می زنه رو خفه کنم.صدای آیدین داداش دوقولوم و مهدی پسر خاله ام که 7 سالش بود قشنگ رو مخم بود.اخه یکی نیست به این ایدین بگه پسر خرس گنده تو دیگه 17 سالته خجالت نمی کشی با یه بچه 7 ساله بازی می کنی؟واقعاٌ که!حالا به من چه؟من کار خودمو می کنم.حالا چی بهش اس بدم؟وجدان جونم کمک می خوام....
-وجدان جان نیستی عزیزم؟....قهری؟....به درک!....از مغز متفکرم کمک می گیرم...مغز جان چی بنویسم خوبه؟...اممممم....خوب بهتره یه جور وانمود کنم که انگاری اشتباه فرستادم بعد ببینم چی کار می کنه می گه بی خیال برو به درک یا نه کنجکاوی می کنه؟خوب دستت درد نکنه مغز جان همین کارو می کنم.حالا برو گمشو بذار بقیه کارمو بکنم عزیزم.اَی بابا.ایدا تو با خودتم درگیری داریا.خوب حالا چی بنویسم؟این مهمه.
-آره همین جوریه دیگه.نمی دونی دیروز چه قدر از دستش گریه کردم ولی بی خیال عزیزم درست می شه.((آیدا))
و !Send
اوه اوه.چه چرت و پرتی نوشتما.عجب خریَم من.اسممو دیگه واسه چی نوشتم؟ایدا خاک بر سرت.از بس که هولی!الان با خودش می گه دختره دیوونه شده! اِی خدا.20 تا صلوات نذر می کنم که گوشیش خاموش باشه و اصلا اس منو نبینه.نه 10 تا نذر می کنم اخه 20 تا زیاده من نماز نمی خونم چه برسه به 20 تا صلوات.اخه چه ربطی داره صلوات با نماز؟ خاک بر سر!نماز یه چی دیگه ست صلوات یه چی دیگه!یادم باشه حتما از معلم دینی مون بپرسم!
اِس اِم اِس اومده اس ام اس!
با این صدا 2 متر از جام پریدم خدا لعنتت کنه ایدین اخه این چه زنگیه که واسه گوشیم گذاشتی؟کل خونه فهمیدن واسه من اس ام اس اومده.اِاِاِ!من خرو نگاه کن به جای اینکه بخونمش دارم چه فکرایی میکنم.خاک بر سرم خودشه.نیمااااااا
خدایا خودمو به خودت سپردما.خوب ایدا جون ریلکس بازش کن ببین چی نوشته:
-آخی!چرا گریه کردی؟
2 3 تا شاخ گنده رو سرم سبز شد!اینو نگاه.اصلا به روی خودش نیاورده که شاید من اشتباه فرستادم.عجب!پس توهم اره اقا نیما؟سریع جواب دادم:
-ببخشید نیما اشتباه فرستادم.بای.
-حالا واسه چی گریه کردی؟
دِ اخه به تو چه پسره ....!حیف که پسرداییمه عجب روییَم داره.
-هیچی مهم نیست.بای بای اقا نیما.
-چرا بای بای؟اینا رو ولش کن خودت چه طوری عزیزم؟
هاااااااااااااااااااااااا اااااان؟عزیزم؟خدایا خودت بهم صبر بده اینجا سکته نکنم.نیما....عزیزم.....من؟اَاَ اَاَاَاَاَاَاَاَاَ!ایول بابا.پس این اب نداشته وگرنه شناگر ماهری بوده!واسه اینکه فکر نکنه هولم جواب دادم:
-خیلی زود خودمونی می شی اقا نیما.اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشی.
-ببخشید نمی دونستم ناراحت می شی معذرت می خوام.
هه هه!معذرت می خوام!دلش خوشه ها!حالا بذار یکم اذیتش کنم.خدا جون فقط همین یه بار قول میدم.خداجونم تو که میدونی من اصلا و ابدا دختر بدی نیستم فقط یکمی اذیت کنم همین.تازه پسرداییمه دیگه.
-اشکالی نداره.فقط تعجب کردم.
-خوب این یعنی دوستی پنهانی؟
اِهه!دوستی پنهانی دیگه چه صیغه ایه؟ای بابا.من فقط خواستم اذیت کنم دوستی چیه...
-برو بابا.حالت خوبه؟دوستی چیه پسر دایی؟یه اس اشتباه بود و بس!
-جون من ایدا فقط یه دوستی ساده.
از اون اصرار و از من انکار.ته دلم یه جوری شد.حالا باهاش دوست می شم خلاف شرع که نکردم.باشه وجدان جون؟....اینم که با ما قهره.چی کار کنیم دیگه مهربونم دلم براش می سوزه باهاش دوست می شم.(اره جون خودم فقط خودم می دونم تو این دل صاب مرده چی می گذره!)
-یادت باشه گفتی یه دوستی ساده.
-مرسی عزیزم خیلی خوشحالم کردی.دووووستت دارم.
اینم از این.بالاخره این اقا نیما هم دستش رو شد.
آیدین-اوهوی!مگه یا تو نیستم؟میگم مامان می گه لباساتو بپوش می خوایم بریم خونه.
-خیله خوب چرا داد می زنی؟کر که نیستم.
-اره کر نیستی منتها تو هپروتی.

فصل دوم

 

-آیداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا.بچه جون دو ساعته دارم صدات می کنم دِ پاشو دیگه.سرویست می ره ها.ساعت یه ربع به هفته فقط تا هفت وقت داری دیگه خود دانی !

اَه.بازم شنبه.از شنبه ها متنفرم.اخه ما چرا باید اول هفته ورزش داشته باشیم؟اونم با یه معلم گند دماغ.به سختی از رختخواب گرم و نرمم جدا شدم و دست و صورت خوشگلمو شستم.
-مامی جون من صبونه نمی خورم می رم لباس بپوشم دیرم شده.
اِ گوشیم اینجا چی کار می کنه؟لهش کردم.گوشیمو برداشتم و یاد دیشب افتادم.نچ نچ.عجب کاری کردم من واقعا که ایدا خاک بر سرت.واسه چی خاک بر سر من؟خاک بر سر ....صدام!این بهتره.
-سلام دُری جون.
-زهرمار و سلام دُری جون.صد دفعه گفتم اسممو کامل بگو دُر....سا.تکرار کن عزیزم دُرسا!
-خیله خوب حالا چه خشنی اول صبح.
-مگه تو واسه ادم اعصاب می ذاری؟
-وا؟به من چه.لابد مانی جون یا احسان جون رو مخت راه رفتن دیگه. 
-ایدا اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی همچین می زنمت که صدای چیز بدیا!
خندیدمو گفتم:
-صدای چیز بدم؟
با صدای جیغش خفه شدم.دُرسا همسرویسی ام بود.یه دختر تپل و دوست داشتنی.مانی پسرداییشه و احسان جون هم دوست مانی.هردو عاشقان سینه چاک درسا و اما درسا...یه روز عاشق مانی یه ساعت عاشق احسان!من که سر از کار این بشر در نیاوردم!
-ایدا چرا تو هپروتی؟بیا بالاخره زاهدی(راننده سرویسمون)اومد.
بالاخره رسیدیم مدرسه.حالا تو حیاط به این بزرگی چه جوری کیانا رو پیدا کنم؟کیانا یا به قول سنا کَیانا دوست صمیمی بنده ست و 2 ساله که ما باهم دوستیم.بقیه بچه ها هم مثل سنا،سارا،گلاره و بعضی موقع ها شیوا و هانیه در جریان موضوع های شخصی که تو خونه واسمون اتفاق می افته هستن.حالا فعلا کیانا مهمتره اون زودتر باید درجریان خرابکاری من قرار بگیره!
-اِ!سلام کیانا جونم.حال و احوالت چه طوره؟کوشا جون(داداشش)خوبن؟
کیانا-ایدا باز شروع نکن اول صبی.به تو چه کوشا خوبه یا نه؟دلتو واسه داداش من صابون نزنا.اون دیگه 22 سالشه...
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-خیله خوب بابا.محض خنده بود.اصلا داداشت بره بمیره.
جیغ زد:
-ایداااااااااااااااااااااا !
-حرص نخور عزیزم جوش می زنیا.حالا گوش کن بیبین من چی کار کردم.
-باز چه دست گلی به اب دادی؟
-ها؟هیچی جان تو.فقط یه شیطونی کوچولو بود همین!
چشماشو گرد کردو گفت:
-نه مثل اینکه موضوع داره جدی می شه!تعریف کن بیبینم چه غلطی کردم. 
-عرضم به حضور منورتون که....
از ب بسم الله تااااااااااااااااااااااا الی اخر همه چیو واسش تعریف کردم.واه واه قیافشو.الانه که چشماش از حدقه بزنه بیرون.
-تو چی کار کردی؟خیلی احمقی ایدا.می دونی پس فردا اگه لو برین همه فامیل بهم میریزه؟
-نه بابا هیچی نمی شه.یه دوستی ساده ست.به جان تو.
-به جان خودت!اگه مامانت بفهمه چی؟
با شنیدن اسم مامانم رنگم پرید.اگه مامی بفهمه دیگه جام تو خونه نیست که!
-اِ کیانا نگو میترسم!
-تو دیوونه ای!یه دیوونه ی به تمام معنا!دِ اخه دختر جون تو اسم مامانتو می شنوی از ترس رنگت می پره اگه بفهمه که دیگه کارت ساختس.فکر کنم از این به بعد هرشب کابوس مامانتو بینی!
اگه تو فکر نبودم حتما یه جوابی بهش می دادم ولی حیف.نیست از دیشب وجدانم باهام اشتی کرده بود دوباره باهاش درگیر شدم!
-می گم کیانا حالا چی کار کنم؟
-هیچی برو اپولو هوا کن.اخه خاک تو سرت کنن تو از دیشب باید فکر اینجاهاشو می کردی.نه حالا کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیری.البته ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه ست!دیگه ادامه اش نده.
با غیض نگاهش کردمو گفتم:
-دیگه ادامه اش ندم؟حالت خوبه؟اصلا کمک نخواستم.تو هم فقط ته دل منو خالی کن.کار دیگه ای که بلد نیستی.
-چشم قربان.خوب بذار ته دلتو خالی کنم دیگه.
کل حیاطو دنبالش دویدم.بازم صدای ناظممون خانم محمدیان یا به قول بچه ها:مارمولک!
-اَولا برن بالا.دوما برن بالا.خانم مقنعتو درست کن.این غده های سرطانی چیَن بالای سرتون درست کردین؟
صدای معلم ریاضی قشنگ روی مخم بود.اگه می تونستم داد می زدم:
-خفه شو!مگه نمی بینی دارم فکر میکنم؟

********
سارا-وای بچه ها.دیروز با دوستم رفته بودیم نت با یه پسره دوست شدم.اسمش سعیده.خودش بهم شماره داد.
سنا-توی خَرَم زنگ زدی؟!
سارا-اره دیگه پس چی کار باید می کردم؟
گلاره-مگه هرکی شماره می گیره زنگ می زنه احمق جون؟
سارا-این فرق می کنه اینقدر پاستو ریزه نباشین بی خیال بابا! 
-راست می گه دیگه.اینهمه درس خوندیم.به خدا به هیچ جا بر نمی خوره ماهم یکم حال کنیم.
همه شون با تعجب نگاهم کردند.حتما شنیدن این حرفا از دهن من بعید بود.اخه من فقط پسرا رو سر کار می ذاشتم هیچوقت واسه دوستی با پسر از کسی دفاع نمی کردم.
سنا-ایدا توهم؟؟؟؟؟؟بابا ایول!
گلاره- حالا کی هست؟
خودمو به اون راه زدم:کی کیه؟
سارا-همون که تو رو از این رو به اون رو کرده و باعث شده از این حرفا بزنی!!!!
نگاهی بین منو کیانا رد و بدل شد و لبخند اون همه چیزو لو داد.خاک بر سرش من می خواستم با نگاه ازش بخوام چیزی نگه ولی اون واسه من لبخند ژکوند می زنه.
سنا-کیه شیطون؟
-به فوضولاش ربطی نداره.
سارا – دستت درد نکنه حالا دیگه ما فوضول شدیم؟
-خواهش می کنم!شما از اولش فوضول بودین!
صدای زنگ همه چیز رو خاتمه داد ولی مثل اینکه اینا ول کن نبودن!آخرشم کیانا همه چیزو تعریف کرد.البته زیاد خطری نبود اونا از خودمون بودن.

دل تو دلم نبود تا برسم خونه.نیما بهم گفته بود بعد از مدرسه بهم اس می ده.اِ وا!یعنی این منم که دارم واسه یه پسر این جوری می کنم؟
-ایدا اروم تر!چته دختر؟این همون نیمای درس خونه ها!همون که به هیچکس محل نمی داد.اونم یه پس مثل بقیه.
-نه خیر نیما با بقیه فرق داره.شاید چون تا دیروز به هیچکس محل نمی داد و حالا به من محل می ده اینجوری دل تو دلم نیست ها؟
-نه خیر.تو داری گول می خوری.گول می خوری....
ای بابا.باز به این وجدانه رو دادم پررو شد.گول می خوری چیه دیگه؟به قول ایدین بی خی!من که شروع کردم باید تا تهش برم و همه چیز رو بسپرم دست خدا....خدا؟اِ خدا رو فراموش کرده بودم.فراموش کرده بودم که یکی اون بالا هست و داره همه چیو می بینه.اوهوم!دلت بسوزه وجدان جان.خدا هوامو داره.
-هه!مگه کار خوبی می کنی که خدا هواتو داشته باشه؟
-خوب...نه.حالا لطفا خفه شو وجدان عزیز اصلا حوصله ندارم.

فصل سوم

 

-سلام مامان!

 

-سلام دخترم خوبی؟چه خبر از مدرسه؟

 

-طبق معمول هیچی.

 

رفتم سمت اتاقم و شیرجه زدم رو گوشیم.واو!یه اس عشقولانه.اخِی!منم دوستت دارم.بنویسم؟نه اینجوری خودمو کوچیک می کنم.انگاری دارن تو دلم قند اب می کنن.

 

ایدین-ایدا!ناهار!

 

اَه!اگه گذاشتن یکم تو حال خودمون باشیم.سر ناهار استرس ولم نمی کرد.انگاری یه کار بدی کردم که هیچ کس نباید بفهمه.خوب اره دیگه یه کار بد کردم.اخه کی با پسر داییش دوست می شه که من دومیش باشم؟خاک بر سرت ایدا.نتونستم به ذره بیشتر غذا بخورم و در نهایت دل درد گرفتم.

 

خوووووووووووووووووب ایدا خانم حالا دیگه باید فکرت فقط به درست باشه اُکی؟نُکِی!نمی شه.منتظر یه اس ام اسم.

 

اِس اِم اِس اومده اس ام اس!

 

لعنتی!یادم رفت سایلنتش کنم.اینجوری پیش بره دو روزه لو رفتم!

 

-ساعت 8 برو وبم.خیلی مهمه یادت نره.

 

ایشششششششششششششش!پررو دستور میده.یه لطفنی،خواهشنی چیزی.هوم.بازم انتظار تا ساعت 8.یعنی چی می خواد بهم بگه؟اونم تو وب سایت؟تا جایی که یادم میاد همیشه از انتظار متنفر بودم ولی چاره چیه؟به قول قدیمیا انتظار سخته ولی...چیش شیرینه؟حالا هرچی مهم نیست.هر چی هست واسه من مثله زهرمار می مونه.

 

کتاب فیزیک رو باز کردم تا مثلا یکم درس بخونم.رأس ساعت 6:5 درسم تموم شد.حالا تا 8 چی کار کنم؟یکم مزاحمت بد نیست.مثلا مزاحم مهسا؟مجتبی؟بی خیال بذار برم سراغ نت.می دونم که تا 8 طاقت نمیارم.حالا لپ تاپ کجاست؟!!!

 

-ایدین!لپ تاپ منو ندیدی؟

 

مثل من از تو اتاقش داد زد:

 

-خوبه می گی لپ تاپ من!من چه می دونم کجاست؟

 

اوووه!حالا می میره مثه ادم جواب بده.

 

-مامان،لپ تاپ من کجاااااااست؟

 

مامان-من چه می دونم؟بگرد تا پیدا کنی.

 

-بله !خیلی ممنون از کمکتون اتفاقاًهمین قصد رو داشتم!

 

*******

 

ساعت از 2 نصف شب گذشته و من هنوز تو فکر چیزایی هستم که خونده بودم و بعد از خوندنشون مثله منگول ها به صفحه لپ تاپ زل زدم!اصلا تو باورم نمی گنجید که نیما...اون بچه درس خون که زبون زد کل فامیله حالا اینجوری دم از عشق و عاشقی بزنه.

 

-خودت می دونی که دوستت دارم.اینجا رو بخون فقط از دستم ناراحت نشو.((هیچ وقت تا حالا به یه نفر این همه فکر نکرده بودم.دو روزه یه کلمه هم درس نخوندم.حتماٌ واست عجیبه نه؟تو دانشگاه همه ازم می پرسن چت شده؟اصلا حواست نیست.برام سخته که بگم... نمی دونم چه جوری بگم...صد در صد خودت فهمیدی چی می خوام بگم(چه قدر بگم بگم می کنه!حرفتو بزن دیگه!)می خواستم بگم تو قبول می کنی دوست من بشی؟(زرشک!)

 

عاشقی یعنی چی؟یکی نمی خواد به من بگه؟خوب اگه یکی رو دوست داشته باشی و نتونی بهش بگی باید چی کار کنی؟اگه اینارو بخونه می فهمه که اره منم دوستش دارم.ولی اون قبول نمی کنه که حتی دوست من باشه....تو فقط قبول کن بقیه اش بامن...منتظرم!)

 

اووووووف!خداجون!من فقط می خواستم یه دوستی ساده باشه همین.پس چرا این حرف عشق و عاشق می زنه؟

 

-نه که تو خوشت نمیاد.تو که از خداته اون دوست داشته باشه.

 

-نه خیر کی گفته من از خدامه؟اصلا حالا که اینطوری شد بهش اس می زنم و همه چیو تموم می کنم.

 

-اخه چرا اینقدر بچه بازی در میاری؟دیگه 17 سالته.بزرگ شو یکم.مثلا بهش اس زدی و تمومش کردی.فکر اینو کردی که اگه یهویی تو رو لو بده چی؟

 

-مگه چی کار کردم که بخواد منو لوبده؟خودش پیشنهاد دوستی داد خوب.به من چه؟

 

-من نمی دونم هر کاری می خوای بکن.

 

برو بابا.کمک نخواستم.مردم وجدان دارن ما هم وجدان داریم!حالا من سعی خودمو می کنم که بهش حالی کنم حرفه عشق و عاشقی نزنه.

 

-با یه پسر حرف زدی جو گرفتت!

 

-وجدان جان تو باز بیدار شدی؟بخواب بابا.بخواب!

 

**********

 

-اقا نیما اینا چیه تو وبت نوشتی؟اگه کسی بخونه می دونی چی می شه؟

 

-می دونستم ناراحت می شی.ولی خوب منم دل دارم دیگه.باید یه جوری این حرفا رو می زدم بهت.بازم ببخشید.

 

-اخه نیما،مگه تو نمی دونی ایدین ادرس وب تو رو داره؟اگه بفهمه خیلی بد می شه.

 

-نمی فهمه.اصلا چه جوری می خواد بفهمه؟

 

-همه چیز که همی شه مخفی نمی مونه.اگه مامی بفهمه اونی که سرزنش می شه منم نه تو.

 

-اینم حرفیه.خداییش تو منو دوست نداری؟

 

اوه!چه پررو.حالا دوسش دارم یا نه؟دارم.نه ندارم.

 

-نمی دونم.نیما دیگه حرف عشق و عاشقی نزن.بای.

 

-باشه عزیزم هرجور تو بخوای.فقط یه چیزی بگم....دلم خیلی برات تنگ شده.بای.

 

ها؟؟؟؟؟خیر سرم گفتم از این حر فا نزن.هه!گفت عزیزم!

 

-کوفت!باز که رفتی تو هپروت.

 

-نه خیر من اصلا خوشم نیومد.اصلا ...

 

صدای ایدین رشته افکارم رو پاره کرد:

 

-ایدا کجایی؟بیا شااااااااااااااااااااااام .

 

-وا!به این زودی؟

 

-کجاش زوده.یه نگاه به ساعت بنداز.نه و نیمه.باباهم اومد.

 

-اووووووووووووومدم.

 

دل کندن از اتاق و گوشی سخت بود ولی چاره چیه؟

 

-سلام بابا.

 

-علیک سلام!کجایی تو؟یه وقت نیای استقبال ها!

 

ایدین-سایه اش سنگین شده.این روزا واسه دیدینش باید از قبل وقت بگیری.

 

کوسن رو پرت کردم به سمتش و گفتم:تو یکی خفه!

 

مامان-باز شما دو تا شروع کردین؟

 

تا شام بخوریم و ظرفا رو بشوریم واسم قد یه قرن گذشت.به سختی از زیر ظرف شستن در رفتم.البته یه جور رفتار می کردم که به قول معروف کسی شک نکنه!یکم پیش خوانواده محترمه نشستم و وقتی ایدین پاشد که بره تو اتاقش منم جیم شدم.البته کار خاصی جز فکر کردن و درگیر شدن با وجدانم نداشتم.اخر سرم با این تصمیم که زیاد به نیما رو ندم خوابیدم.

 

فصل چهارم

 

بیا عاشقم کن،عاشقم کن

 

بیا عاشقم کن،عاشقم کن

 

عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا

 

دیوونه ام کن ولی یکمی کوتاه بیا

 

بیا کوتاه بیا،با دلم راه بیا

 

حالا که ماه شدی دیگه مثله ماه بیا

 

کیانا-کوفت و زهرمارِ عاشقم کن!دختره پاک خل شده!

 

سنا-آه خدای من!یک عاشق دیوانه!خدایا به این دیوانه رحم کن!او عاشقی بیش نیست!او...

 

سارا-برین گمشین.عاشق نشدین که حال ما رو بفهمین.

 

گلاره-عشق؟برو بابا تو هم دلت خوشه ها.عشق کجا بود؟

 

کیانا-عشق اینجا...عشق انجا...عشق همه جا!

 

یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:کوفت!می بینم اون روزی رو که شما ها عاشق شدین حالا مسخره کنین!اصلاٌ سما ها ادمین؟

 

سنا-ادم؟نه خیر ما فرشته ایم!یا به عبارت دیگه من نامبر وانم(1) کیانا نامبر تو(2) و تو هم(به من اشاره کرد) تک سلولییییییییییییییییییییی ی!

 

سارا-پس ما چی؟

 

سنا-شما ها که اصلا به حساب نمیاین!

 

سارا و گلاره افتادن دنبال سنا!

 

کیانا-پاشو بریم یه چیزی بخوریم.

 

-تو هم که!من هیچی از گلوم پایین نمی ره.

 

کیانا-نچ نچ!حالا پسره یه حرفایی زده تو چرا جدی می گیری؟واقعا عاشق شدیا!من تا حالا ندیدم کسی عاشق بشه و اعتصاب غذا کنه!

 

-اخه تو از عاشقی چی می دونی؟ها؟مگه تا حالا عاشق شدی؟

 

کیانا-راستشو بگم؟

 

-دیدی گفتم!دیدی گفتم تو هم عاشق می شی!اصلا مگه می شه کسی عاشق نشه؟

 

کیانا-اره عاشق شدم!

 

چشمکی زدم و پرسیدم:حالا کی هست؟

 

کیانا-به کسی نگیا!همسایه پایینیمون!

 

محکم زدم تو سرش:خاک تو سرت.عاشق شدنتم به ادما نرفته.این همه ادم چرا همسایه پایینی؟

 

کیانا-اخه خیلی خوشگله.یه صدای قشنگی داره!مثل این پسرایی که به سن...

 

-خیله خوب بابا!فهمیدم!حالا پاشو بریم یه چیزی کوفت کنیم!

 

کیانا-اِ!تو که هیچی از گلوت پایین نمی رفت!


-لوله کشی کردم گلوم باز شد الان از گلوم پایین می ره.چه قدر حرف می زنی.بیا بریم دیگه.

شیوا-وای بچه ها!دیروز رفته بودیم خونه مامان بزرگم فرزادم اونجا بود!

 

مهتاب-اَی بابا!توهم کشتی مارو با این فرزاد.

 

-حالا چه طوریه؟خوشگل مشکل هست یا نه؟

 

کیانا-خجالت بکش.به تو چه خوشگله یا نه؟

 

-تو یکی حرف نزن.انگار این من بودم که می گفتم اینقده خوشگله،اینقده صداش قشنگه!

 

بچه ها خندیدن و کیانا یکی زد تو سرم و گفت:باشه ایدا خانوم!بهم می رسیم!

 

سنا از پشت سرمون جواب داد:

 

-ایشالله!ایشالله که به همسایتون می رسی!

 

کیانا-اولا همسایه ما اسم داره!اقا پویا.دوماٌ تو از کجا فهمیدی من همسایمونو دوست دارم؟اصلا تو چرا به حرفای ما گوش می دی؟

 

سنا-اوه اوه!چه کلاسی می ذاره!اقا پویا!بعدشم من حرفاتونو گوش ندادم.صدای نکره ات به اندازه کافی بلند هست که لازم به استراق سمع نیست!

 

کیانا-حالا دیگه صدای من نکره ست تک سلولی؟

 

سنا-تک سلولی ایداست!من نامبر وانم(1)!

 

کیانا-حالا هرچی...

 

-بببینم حالا این اقا پویای شما چند سالشه؟

 

کیانا-اومممممممممممم...با اینکه به شما ربطی نداره ولی می گم.19،20 سالشه.

 

سوتی کشیدم و گفتم:

 

-بابا ایول!خوب شماره بگیر دیگه منگول!

 

کیانا-اولا منگول خودتی دوما به همین راحتی شماره بگیرم؟ببخشید همسایه ستا!

 

سنا-از اینم راحت تر؟بیا اینجا خودم یادت میدم.

 

کیانا-لازم نکرده.همینم مونده برم باهاش دوست بشم.اگه مامانم بفهمه...

 

-هرشب کابوس مامانتو می بینی نه؟!!!

 

من و سنا خندیدیم که کیانا گفت:

 

-ایدا خانوم حرفای خودمو به خودم برنگردون!

 

-خواستم یکم خیت شی!

 

بازم منو سنا خندیدیم و کیانا حرص خورد.ای خدا!چه قد مدرسه خوبه.ادم همه غصه هاشو پیش دوستاش فراموش می کنه.

 

-نه که تو خیلی غم و غصه داری!

 

-اَه!وجدان تو بازم پیدات شد؟برو رد کارت دیگه.

 

معلم-ایدا بیا پای تخته این مسئله رو حل کن.

 

سارا-اوه اوه!گاوت زایید.

 

کیانا-اونم دوقولو!

 

خدا جون غلط کردم.نظرم عوض شد مدرسه اونقدرا هم خوب نیست حالا که فکر می کنم!

 

-خانوم!حالا همیشه من باید بیام؟

 

معلم-حرف نباشه بیا پای تخته!

 

زیر لب هرچی فوش بلد بودم نثارش کردم.معلم عوضی.ولی مثله اینکه شانس با من یار بود چون تا گچ رو برداشتم زنگ خورد و زنگ نجاتم شد!

 

-خانوم قسمت نیست یکم علممو در اختیار بچه ها قرار بدم!

 

معلم-برو اینقدر بل بل زبونی نکن!

 

موردشورتو ببرن.بل بل هفت جد ابادته.

 

مهتاب-خرشانس!

 

-تا چشت درآد حسود!

 

تو حیاط با بچه ها دور هم نشستیم:

 

کیانا-حالا وقتی مامانت خونس چی جوری باهاش می حرفی؟

 

-منگول حرف نمی زنم!اس می دم.

 

کیانا-بی تربیت.منگول تویی و نیما جونت!

 

سارا-حالا شما هی دعوا کنین باشه؟

 

من و کیانا با هم گفتیم-چشم!

 

-سنا تو هنوز عاشق نشدی؟

 

سنا-وای خوب شد گفتی!تعریف کنم؟

 

-اِ!تو که مارو مسخره می کردی عاشق بودی و صدات در نمیومد؟عاشق؟!!!!!!

 

سنا-اِ توهم!نمی دونین بچه ها...

 

کیانا وسط حرفش پرید و گفت:

 

-معلومه که نمی دونیم!

 

سارا-خفه شو بذار تعریف کنه!

 

سنا-وسط حرفم نپرین دیگه.

 

-خیله خوب حالا تعریف کن!

 

سنا-می گفتم...چهارشنبه سوری من و سپهر(دادشش)رفتیم وسط دور اتیش کلی رقصیدیم!یه پسره رو دیدم که یه گوشه وایستاده بود و مارو نگاه می کرد!!اینقده خوشگل و جذاب بود که!با پریسا اینا اسمشو گذاشتیم چهارشنبه!چون اسمشو نمی دونیم!

 

من و کیانا زدیم زیر خنده:

 

-چهارشنبه اسم افغانیاس!

 

سنا-کوفت!حالا من چه می دونم اسمش چیه؟اینا رو ول کنین.یه روز پریسا داشته از خونه می رفته بیرون که چهارشنبه رو دم در می بینه و می بینه که به در خونه ما زل زده!

 

گلاره-لابد منتظر تو بوده؟!!

 

سنا-اره دیگه.

 

سارا-درکت می کنم عزیزم!از بس عاشق شدی توهم زده به سرت.بعدشم اووووووووووو!عید پارسال بوده تو اونو دیدی تازه یادت افتاده عاشق بشی؟

 

سنا-اره خوب.خیلی وقته بهش فکر می کنم ولی خوب....تازه فهمیدم عاشقم!

 

کلی خندیدم و گفتم:بعده یک سال تازه یادش افتاده عاشقه!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بهترین سایت رمان عاشقانه--رمان...رمان...رمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 651
  • بازدید کلی : 12,709