loading...
رمان...رمان...رمان
میلاد بازدید : 251 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

بعد از چند روز خود بهراد خواست تو همون پارک همیشگی همدیگرو ببینیم.اولا از اون پارک خیلی خوشم میومد ولی بعد از تموم شدن دوستیم با بهراد از اون پارک لعنتی متنفر شدم. اگه اون روز نیما رو نمی دیدم ما حالا حالا ها باهم دوست بودیم.اون روز بازم تاخیر داشتم.داشتم می رفتم سمت همون درختی که همیشه اونجا با هم قرار می ذاشتیم که یکی صدام کرد.
-آیدا!
با تردید برگشتم.نیما رو دیدم.ای کاش نمی دیدم.
نیما-این جا چی کار می کنی؟
-هان؟اومدم....اومدم دوستمو ببینم.
-دوستتو؟
-اره دیگه.چه خبر از اقاجون؟
-هنوز بیمارستانه.سکته رو رد کرده.راستی دیشب جدی جدی نترسیدی؟
-نه خیر.همه که مثله تو نیستن.پهلوون پنبه.
خندید و گفت:
-حالا دیگه من شدم پهلوون پنبه؟؟؟؟خیله خوب دارم واست.
دستشو دراز کرد و گفت:
-من برم دیگه.
واسه اولین بار بهش دست دادم و اون رفت.اگه می دونستم بهراد داره ما رو نگاه می کنه غلط می کردم دست بدم!اون روز روز خبی نبود.سعی کردم فراموشش کنم ولی هنوز یه چیزایی یادمه.یادمه که بهراد با بی رحمی زد تو صورتم و منو هرزه خطاب کرد و رفت.واسه همیشه رفت. حتی نخواست حرفای منو بشنوه.از اون روز به بعد به خودم قول دادم اگه یه روزی یه جایی دیدمش هیچوقت نبخشمش.
********
-ایدا کجایی؟؟؟
ایدین بود که درگوشم حرف می زد:
-از اول تا اخرش که تو فکر بودی دختر.پاشو می خوایم بریم خونه.
بدون اینکه به سمت بهراد نگاهی بندازم رفتم تو اتاق.نیلوفر هم پشت سرم اومد.نمی دونم چرا از نیلوفر هم بدم میومد.شاید به خاطر کار نیما بود؟نمی دونم.
نیلوفر-تو نمی دونی چرا نیما یهو غیبش زد؟
-نه.من از کجا بدونم؟
-نمی دونم همینجوری گفتم شاید تو بدونی.
-نه من نمی دونم.
بعد از پوشیدن مانتوی کوتاه و مشکی ام و شال مشکی از اتاق اومدم بیرون.نیلوفر هم انگار دم منه.البته از بودنش خوشحال بودم چون باهام حرف می زد و منو از دنیای اطرافم دور می کرد. ایدین کنار بهراد و بقیه بچه ها بود و داشت باهاشون حرف می زد.
زندایی-ایدا تو نمی دونی نیما کجاست؟
-من چه می دونم زندایی؟زنگ بزنین از خودش بپرسین.
ایدین اومد کنارم و رو به زندایی گفت:
-به من گفت یه کاری واسش پیش اومده واسه همین رفت.
-آهان.
وقتی زندایی رفت نیلوفر رو به من گفت:
-من دیدم نیما قبل از اینکه بره اومد تو اتاق پیش تو.
به ایدین نگاه کردم و چشمم به بهراد افتاد که داشت پوزخند می زد. اون درباره من چه فکری می کنه؟؟نفهمیدم ایدین چی به نیلوفر جواب داد چون رفتم تو حیاط. بغضی که تو گلوم بود نمیذاشت راحت نفس بکشم.باغ بزرگی بود.رفتم پشت باغ و کنار استخر نشستم.به اشکام اجازه باریدن دادم.
خدایا یعنی من هنوز دوستش دارم؟نه...مطمئنم که ندارم.اگه هم داشته باشم مهم نیست چون اون منو دوست نداره.اون فکر می کنه من از اون دخترای هرجایی ام.راستش وقتی دیگه رفت و ازش خبری نشد همش با خودم می گفتم به درک.رفت که رفت.اصلاً برام مهم نیست چه فکری درباره ام میکنه ولی واسَم مهم بود.خودمو گول می زدم.تا حالا از هیچ پسری خوشم نیومده بود جز بهراد.هِی!بی خیال.ما که دیگه نمی تونیم با هم باشیم پس مهم نیست.بذار هرچی می خواد فکر کنه.
-آیدا!
اشکامو پاک کردمو برگشتم.حامد بود.حامدو خیلی دوست داشتم.مثل ایدین.پسر شوخ مهربونی بود. هروقت با بهراد قهر بودم اون بود که ما رو اشتی می داد.لبخندی به روش زدم و گفتم:
-خوشحالم دوباره دیدمت.
اونم لبخند زد و گفت:
-باور نمی کنم.
-اوف!اشکال نداره.خیلی وقته که کسی حرفامو باور نمی کنه.تو هم روش.
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا اون کارو با بهراد کردی؟
-کدوم کار؟
-خودتو به اون راه نزن.تو بهش نارو زدی.تو که می دونستی اون خیلی حساسه چرا اون کارو کردی؟بهراد عاشقت بود.تو اولین دختری بودی که بهراد عاشقت شد.چرا ایدا؟
-من نمی دونم اون چی بهت گفته ولی من کاری نکردم.اون زیادی بدبین بود.اون حتی نخواست حرفامو بشنوه.به من گفت هیچوقت منو نمی بخشه.ولی حالا این منم که هیچوقت اونو نمی بخشمش.اون از منم نامرد تره.ادم اگه یه عاشق واقعی اول حرفای عشقشو می شنوه و بعد قضاوت می کنه.ولی اون....وای!بی خیال حامد.دیگه نمی خوام بهش فکرکنم.می خوام واسه همیشه یه گوشه قلبم نگهش دارم.فراموشش نمی کنم ولی بهش فکرم نمی کنم.
دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم:
-اینجا جاش بهتره.
اشکامو که روی گونه ام بودن پاک کردمو رفتم.
-ایدا؟؟
برگشتمو نگاهش کردم که گفت:
-بهراد .... بهرادو ببخش اون....خوب بالاخره اونم حق داره.
-نه حامد.اون هیچ حقی نداشت ولی من می بخشمش.واسه خاطر همه چیز.حداقل به خاطر اون شبی که اومد پیشم ونذاشت بترسم.می بخشمش.
برگشتم برم ولی صداشو شنیدم:
-تو خیلی خوبی.
صداش بغض داشت درست مثل صدای من.تو ماشین نشستم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم.به یه اهنگ غمگین احتیاج داشتم.
یکی هست تو قلبم 
که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه 
نمی خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمی خونه
یه روز اون اینجا توی اتاقم
یه دفعه گفت داره می ره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون می کنم اینجا
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمی خواد بشه باور من که نمیاد انگار

روی تختم دراز کشیدم و بازم به گذشته ها سفر کردم:

قرار بود بریم شمال(اون موقع هنوز با بهراد دوست بودم)یه تعطیلی 4 روزه بود.با مهسایینا و هانیه اینا.پدرای مهسا و هانیه با بابا دوس صمیمی بودن و ما هم هر سه تامون یه اپارتمان توی یه ساختمون 8 طبقه تو رشت خریده بودیم که هروقت می ریم اونجا راحت باشیم.خونه ی ما و مهسایینا کنار هم در طبقه ی سوم بود و خونه هانیه اینا طبقه اول.
پریدیم بغل همدیگه .
-وای دلم براتو تنگ شده بود.
مهسا-منم همین طور بیا بریم تو اتاق من.
با هانیه رفتیم تو اتاق مهسا.از ماجرای بهراد باخبر بودن.
مهسا-خرشانس.ببین الکی الکی با چه پسری دوست شد.
هانی-کی باورش می شه؟منم از این به بعد شماره الکی اختراع می کنم ببینم از این پسرا به پستم می خوره یا نه.
مهسا-حتماً این کارو بکن!ایدا بیا بهش زنگ بزن.
-الان؟ساعت دوازدهه.
هانی-مگه زود می خوابه؟
-نه ولی شاید خواب باشه.مثل ایدین و مجتبی(داداش مهسا که 20 سالش بود)اون دوتا هم همیشه تا دیروقت بیدارن ولی الان خوابن.
مهسا-خوب ما تمام شبو تو راه بودیم اونا خسته شدن.حالا بی خیال تو زنگ بزن.
هانی-ببینم دوستاشو تا حالا دیدی؟
-اره....منظور؟
هانی – هیچی.
مهسا-اگه خوشگلن مال ما.
-خجالت!خوشگل که هستن ولی شما ها باید حواستون باشه خودتونو جلوشون کوچیک نکنین. بذارین خودشون شماره بدن.
مهسا-حالا مگه اونا ما رو می شناسن که شماره بدن؟
-حالا!خدا رو چی دیدی؟اومدیم و اتفاقی همدیگرو دیدم!
هانی-ایشالله.
-از خدا خواسته ای هانی!
هانی-حالا!زنگ بزن دیگه.
-گوشیم شارژ نداره.نه پولی نه برقی!خاموشه.
مهسا-بیا با مال من بزن.نترس شمارشو برنمی دارم.
-اِ!مهسا!من کی همچین حرفی زدم؟
مهسا-حالا!
-کوفت حالا.
شماره شو گرفتم.بعد چند تا بوق با صدای خسته ای جواب داد:
-بله؟
مهسا اروم گفت:
-بمیرم!فکر کنم خواب بود.
هانی-عجب صدای قشنگی داره!
بهراد-بفرمایید؟
در حالی که از حرفای مهسا و هانی خنده ام گرفته بود جواب دادم:
-سلام بهراد.
مهسا-ایدا بذار رو ایفون.
گوشی رو گذاشتم رو ایفون.
بهراد-چرا گوشیت خاموشه؟
-سلام کردم!
-گیرم علیک جوابمو ندادی؟
-شارژ نداشت خاموش شد.
-مطمئنی؟
-منظورت چیه؟
از همون اولشم بدبین و شکاک بود!اَه!خودش همه چیز رو خراب می کرد.تقصیر من نبود.
بهراد-هیچی.منظوری نداشتم.خوب کِی رسیدین؟
-اوممl!یه ساعتی می شه.بهراد بچه ها کنارتن؟
-اوهوم.چطور؟
یه نگاه به مهسا و هانی که با التماس به من نگاه می کردن انداختم.اروم ازشون پرسیدم:
-چی کار کنم؟بگم شماره بدن یا نه؟
هانی هم مثله من اروم گفت:
-خودت دو دقیقه پیش می گفتی خودتونو کوچیک نکنین.ولی بی خی.بگیر!
مهسا بی خبر از همه جا بلند گفت:
-اِی بابا.چرا لفتش می دی؟شماره دوستاشو بگیر دیگه.
منم مثله خودش بی اختیار با صدای بلند گفتم:
-خاک بر سر جفتتون.برین گم شین بیرون.دخترای سبک جلف.
بی خبر از این که اونا اونور خط دارن به حرفای ما گوش می کنن به حرفامون ادامه دادیم.
هانی-ایدا جونم چرا عصبانی شدی؟خوب ما یه چی گفتیم.
مهسا-اِ!خوب شماره بگیره چی می شه؟
-واقعاً که.من که نمی گم خودت بگو.
هانی-بدجنس نشو.بگییییر!
-پووف!خیلی سه نقطه این.
مهسا-خجالت نکش عزیزم بگو خیلی چییم؟
-نچ نچ.واسه همینه که اون پسره ولت کرد دیگه.از بس پررو و نقطه چینی.اَه.
مهسا-کدوم پسره؟
-یادت نیست؟همونی که پشت خط داد می زد عاشقتم کره خر!
مهسا-خفه بابا.من خودم اونو ول کردم.
هانی-چرا؟
مهسا-چون پیشنهاد س...
بی اختیار داد زدم:نه!
مهسا با تعجب گفت:
-چی شد؟
-این کلمه رو نگو.می دونی که بدم میاد.
هانی-اِی بابا.بیچاره شوهرت.
با این حرفش یاد بهراد افتادم و داد زدم :خاک بر سرم.
-بهراد هنوز اونجایی؟
با خنده جواب داد:
-آره.می گم ایدا جان یکمی ولوم صداتونو بیارین پایین بد نیستا.
-خاک بر سرم.همه شو شنیدین؟
بازم خندید و گفت:
-هم من هم بچه ها.
-همه شو؟
-همه شو!
-زرشک.(رو به مهسا و هانی و گفتم)خاک رس تو کله تون که ابرو واسه ادم نمی ذارین. 
مهسا-اِ.به ما چه خو؟
-کوفت!بهرادی کاری نداری من دیگه برم.
بهراد-ببین ایدا اینا خیلی بیش تر از دوستای تو پایه نا.
هانی و مهسا از خوشحالی غش کردن.
-نه بابا.آره؟
پسرا با هم گفتن:اره.
-جون به جونتون کنن همون پخی هستین که بودین.
بازم با هم گفتن:اِ اِ!
-زهرمار. خوب گوش کنین.ما اینجا دوتا دخمل بیشتر نداریم.حامد جون تو که نیستی؟
می دونستم حامد گلوش پیش یکی گیر کرده.
حامد-نه بابا.
-خوب پس حله.شما دوتا بزمجه هم گوش کنین.
ارمین و سامان-اِ!
-کوفت اِ!گوش کنین ببینین چی می گم.این شماره که رو گوشی بهراد افتاده مل مهساست.شماره هانی رو اس می کنم.حالا دیگه از هر کدومون خوشتون اومد نوش جان.
مهسا محکم زد تو سرم که تازه فهمیدم چی گفتم:
-ذوق نکنین.منظورم اون نبود.منحرفای بی کله.خوب دیگه بای!
پسرا با خنده خدافظی کردن و من فهمیدم که کلی سوتی دادیم اون شب!
همه چیز خوب بود.یه اتفاق باور نکردنی برام افتاد . خوش حالم کرد.خیلی خیلی.
چون اون هفته که شمال بودیم خیلی بهمون خوش گذشت و هروقت که می خواستیم بریم بیرون من و هانی ومهسا تو ماشین عمو استوار(بابای هانی)می نشستیم و از بس صدای زبتو زیاد می کردیم ماشین میلرزید تصمیم گرفتیم 2 هفته بعد که یه تعطیلی خوب دیگه بود بازم بریم شمال. این واسه ما دخترا خیلی خوب بود و بعد اون اتفاق بهترم شد.با همسا و هانی توی خونه ما نشسته بودیم.بزرگترا تو خونه مهسایینا بودن و ایدین و مجتبی هم خونه هانی اینا. چند روز قبلش با بهراد دعوام شده بود.سر یه چیز الکی.من با این عقیده اش که پسرا از دخترا بالاترن مخالف بودم و می گفتم که چه دختر چه پسر هردوشون با هم یکسانن. فقط یه کل کل ساده بود که بعد به توهین و داد و دعوا و قطع کردن گوشی منجر شد! واقعا که.خدایی بهراد خیلی توهین کرده بود ولی منم دست کمی از اون نداشتم. تو این 2 روزی که باهم قهر بودیم حامد سعی می کرد ما رو اشتی بده ولی باز بهراد تقصیر رو گردن من انداخت و من گردن اون. تا جایی که حامد و ارمین و سامان عصبانی شدن و گفتن هر غلطی دلتون می خواد بکنین! قرار بود اونا هم واسه این تعطیلات برن ویلای سامان اینا.البته فقط خودشون 4 تا! طبق معمول با مهسا و هانی تو اتاق نشسته بودیم درباره همه چیز حرف می زدیم(مخصوصا جنس مذکر!)که زنگ در خونه ما خورده شد.سه تایی به سمت در شیرجه زدیم. ایدین و مجتبی بودن.
مجتبی-بچه ها حدس بزنین چی شده؟
-چی شده؟
ایدین-اول مژدگونی.
مهسا-اِ.بگین دیگه.
هانی-مژدگونی محفوظه.
ایدین و مجتبی با هم گفتن:
-مامان اجازه داد بریم دریا.
ما هم با هم گفتیم:
-تنهایی؟
مجتبی-اره دیگه.
-چاخان می گین؟مامانا عمراً اجازه بدن ما ها تنها بریم تا دریا.
دریا از رشت دور بود.تا انزلی کمتر از یه ساعت راه بود.امکان نداشت مامانا اجازه بدن ماها تنهایی بریم.
ایدین-می خواین برین از خودشون بپرسین.منم اندازه شما تعجب کردم.
مجتبی-حالا زود حاضر شین.وقتو از دست ندین.عین بز هم منو نگاه نکنین.
بدون توجه به حرف مجتبی درو بستم و هرکدوم یه جوری خوشحالیمون رو نشون دادیم! هرسه تامون مانتو مشکی پوشیدیم با شال سفید و کفشای الا ستار.خیلی باحال شدیم.عین هم لباس پوشیدیم!در خونه رو باز کردم و داد زدم:
-بچه ها زود باشین دیگه.عروسم بود تا الان لباس پوشیده بود.اَه.
سرمو بالا اوردم و با دیدن چیزی که جلوم می دیدم خشکم زد.

اینا این جا چی کار می کنن؟با چشمای گشاد شده نگاشون می کردم اونا هم همینطور.یهویی مهسا و هانی از پشت محکم خوردن به من و 2 متر پرت شدم جلو.حامد و سامان و ارمین و یه پسر دیگه که همراهشون بود و احتمالاً یکی از دوستاشون خندیدن ولی بهراد...! L تو همین حال و هوا در خونه مهسایینا باز شد وایدین و مجتبی اومدن بیرون.دیدن این صحنه بیش تر باعث تعجبمون شد.اشنا دراومدن.همدیگرو می شناختن...این امکان نداشت.ایدین همشونو می شناخت.با هم دوست بودن.یعنی ایدین می دونست من با بهراد دوستم؟به پیشنهاد مجتبی قرار شد هممون با هم بریم.وقتی اسانسور اومد بالا پسرا رفتن کنار تا ما سوار بشیم ولی ما هم نه گذاشتیم نه برداشتیم از پله ها رفتیم.مجتبی داد زد:
-به هم می رسیم.
خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم.وقتی رسیدیم تو پارکینگ داشتن درباره این که تو ماشین کی بشینیم حرف می زدن.تعدادمون زیاد بود و بچه ها اصرار داشتن با یه ماشین بریم.اخرش هم قرار شد با ماشین مدل بالای بهراداینا بریم.به هر سختی بود خودمونو جا کردیم.ما دخترا که به قول مجتبی نخودی بودیم و جای زیادی نمی گرفتیم.بهراد ناخواسته کنار من نشست و منم اصلا بهش توجه نکردم درحالی که داشتم با دمم گردو می شکوندم!خلاصه با کلی سختی و شوخی و خنده راهی شدیم.جای حامد که داشت رانندگی می کرد از همه راحت تر بود!حامد ظبط رو روشن کرد.اولین اهنگ غمگین بود.ما دخترا دلمون می خواست مثله اون هفته که تو ماشین هانی بودیم ماشینو منفجر کنیم و با اهنگ بخونم ولی حالا نمی شد!پس به ناچار به اهنگ گوش دادیم.
خودمم نمی دونم خواب بودم یا بیدار
توی انگشت چپ تو حلقه دیدم انگار
گفتی که باید بری پیش اون گیره دلت
اما من خوب می دونم خوشی زد زیر دلت
یه حلقه توی دست من یه حلقه توی دست تو
هرچی بخوای همون می شم فقط نرو......

 

همه تو حس بودن.تا 3 تا اهنگ بعدی غمگین بود و از چهارمی یهو شاد شد!
مجتبی-چه ضدحالی.
-خوبه که.
ایدین-تو یکی خفه!
-بی شعورِ کله خراب من که با تو نبودم.جارو.
ایدین-خاک انداز.
-پارو.
ایدین-چنگال.
-قاشق بی دسته.
مهسا-اِ !!!! باز شما دوتا شروع کردین؟
ایدین برگشت سمتم و دوتایی باهم بهم زبون درازی کردیم.که این باعث خنده بچه ها شد حتی بهراد هم لبخند کمرنگی زد.(یه روزنه امید واسه اشتی!)
مجتبی-آخی!الهی بمیرم واستون.دارین میمیرین چون می خواین با اهنگ بخونین نه؟
-نه!
مجتبی-لابد اون من و ایدین بودیم که اون هفته ماشینو منفجر کردیم.
هانی-به هرحال.امشب حسش نیست.
مجی-حسش هست خوبم هست!
صدای اهنگو تا ته زیاد کردو برگشت سمت ما.طبق معمول دستای ما باید می شد می کروفونش!تو این بین فقط منو بهراد ساکت بودیم.البته منم بعضی موقع ها همراهیشون می کردم که بهراد فکر نکنه ناراحتم.خیر سرم.این اهنگ محسن یگانه رو خیلی دوست داشتم.

 

بسه با چشمات تو به اتیش نکشون خونمو 
من تو روکم دارمو تو دل دیوونمو

 

اگه یه روزی برسه منو تو قدر همو بدونیم
یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته
یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثله بهشته
تو که هرچی گفتی گفتم چشم باشه قبوله
توهم بزن غرورتو بشکن مگه شاخ غوله

 

به اینجاش که رسید یه دونه محکم زدم تو سر بهراد که بزن غرورتو بشکن مگه شاخ غوله!!!! ماشین ترکید از خنده بچه ها.بهراد بهم نگاه کرد ومنم رومو کردم اونور!از اون به بعد تا خود انزلی اهنگ خوندیمو تو سرو کله هم زدیم.دوست بهراد که اسمش امیر بود خیلی ساکت تو ماشین نشسته بود.بعضی وقتا با خنده ی ما می خندید.نزدیکای ساعت 6 بود که رسیدیم دریا. ما دخترا با شور و شوق از ماشین پریدیم بیرون و رفتیم سمت دریا.بعد از یه ذره اب بازی با صدای پسرا از اب اومدیم بیرون.طبق معمول مهسا گوشیشو دراورد و یه اهنگ غمگین گذاشت و هر سه تامون جلوتر از پسرا راه افتادیم.درحال گوش دادن به اهنگ و حرف زدن بودیم که یکی گفت:
-خوشگله شماره بدم؟
این حرف واسه ما عادی بود.چون اون هفته هم که اومده بودیم دوتا پسر افتاده بودن دنبالمون که یه موتوری از بین مون که فاصله خیلی کمی داشتیم رد شد و باعث شد که اون 2 تا پسر بیفتن. ولی ایندفعه از موتور خبری نبود.بهشون اهمیت ندادیم ولی با شنیدن داد و فریاد و دعوا بین بهراد و پسره برگشتیم.بقیه پسرا هم ریخته بودن سر اون پسره.ما دخترا که فقط نگاشون می کردیم.(با ترس!) بالاخره امیر پسره رو راهی کرد.بیچاره با تمام قوا شروع کرد به دویدن.بچه ها خیلی عادی حرکت کردن ولی من همونجوری وایساده بودم.بهراد اومد سمتم.بچه ها از ما دور شده بودن. به چشمای خوشگلش نگاه کردمو مثله همیشه توش غرق شدم.عاشق رنگ و مدل چشماش بودم.بی اختیار گفتم:
-موردشور چشاتو ببرن.
خندید و گفت:
-بی تربیت.چشمای تو که ناز تره.
-باور کردم.
به راه رفتنم ادامه دادم.دستامو گرفت و گفت:
-راست گفتم.من حاضرم چشامو بدم به تو و چشمای تو رو داشته باشم.
-اتفاقاً منم حاضرم این کارو بکنم.
بازم خندید:
-مطمئن باش یه روزی چشمامو بهت می دم.
-تو غلط کردی.اصلاً قربون چشمای خودم برم.
خندید و حرفی نزد.دستاش گرم گرم بود.برعکس دستای من.چون سردم بود.
بهراد-سردته؟
-نه.
بهراد-دروغگو.می دونستی من از ادمای درغگو متنفرم؟
-اوهوم.خودت بهم گفتی.
بهراد-پس چرا دروغ می گی؟معلومه سردته.
-خوب که چی؟
بهراد-که چیو زهر مار.
خندیدم و گفتم:
-چه ماری؟
بهراد-یعنی چی؟
-خودت گفتی زهرمار.منم می گم چه ماری.فکر کنم کبری بهتر باشه.چون به هرحال محرمه.
خندید و گفت:
-دیوونه.
انگار نه انگار که باهم قهر بودیم.یاد این موضوع افتادم به طرفش برگشتم اونم همزمان به طرفم برگشت.با هم گفتیم:
-تقصیر تو بود!
وایساد منم وایسادم.
بهراد-چی گفتی؟
-تو چی گفتی؟
-جواب منو بده.
-گفتم تقصیر تو بود.
-نه خیر تقصیر تو بود.
-اِ؟لابد اون من بودم که گفتم دخترا هنمشون لوس و از خودراضیَن.ضعیفن واسه همین بهشون می گن ضعیفه.واسه همین باید کارای خونه روانجام بدن.یا چه می دونم پسرا از دخترا قوی ترن. هرکاری عشقشون بکشه انجام می دن.می تونن از دخترا استفاده کنن و از این چرت و پرتا.
بهراد-اِ؟پس لابد اونم من بودم که می گفتم پسرا زور ندارن فقط توپوق می زنن.پاش برسه از دخترا هم ترسو ترن.دخترا هم می تونن از پول و احساسات پسرا سوءاستفاده کنن و....
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-تو گفتی که منم گفتم.
بهراد-اِ؟؟ می خواستی جواب ندی که دعوامون نشه.
-اِ؟؟یعنی همینجوری به چرت و پرتات گوش می دادم و هیچی نمی گفتم؟
بهراد-حالا حرفای من شدن چرت و پرت؟نشونت می دم.
دنبالم کرد و منم دوییدم.ولی اون سرعتش از من زیادتر بود.منو گرفت و کشوند سمت دریا.
بهراد-یه درسی بهت بدم که یاد بگیری با بهراد درست صحبت کنی.
-برو بابا.حالا انگار چه تحفه ایه.
روم اب پاشد.چون دستامو گرفته بود کاری نمی تونستم بکنم و جیغ می زدم و اونم خیسم می کرد وقتی کاملاً خیسم کرد گفت:
-بگو غلط کردم.
داشتم از سرما یخ می کردم افتادم تو اب و گفتم:
-نمی گم.
بهراد-می خوای بیشتر خیس شی؟
-برو بابا.دیوونه.ولم کن.
بهراد-تا نگی ولت نمی کنم کوچولو.
-کوچولو هفت جد ابادته.
بهراد-اِ؟
-ارررره!
بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس خوبی بهم دست می داد.دستاش هنوزم گرم بود.می خواست دوباره خیسم کنه که دید دارم میلرزم.از اب اوردم بیرون وگفت:
-تقصیر خودت بود.
خواست رو ی شن بشینه که گفتم:
-مانتوم خیسه کثیف می شه.
بهراد-خوب بیا بریم توی اون الاچیقا بشینیم.
دستمو که از سرما میلرزید گرفت و رفت سمت الاچیقی که اون پشت و دورتر از همه بود.کُت مشکی و اسپرتشو دراورد و رو شونه ام انداخت.ولی من هنوزم می لرزیدم.یکم بدون حرف گذشت که گفت:
-گرم شدی؟
معصومانه گفتم:
-نچ.
منو به خودش چسبوند و گفت:
-حالا گرم می شی.
شالمو از رو سرم برداشت و گذاشت رو صدلی که خشک بشه.
بهراد-می دونستی من عاشق موهاتم؟هیچوقت کوتاهشون نکن.
-چون تو گفتی حتما کوتاهشون می کنم.
بهراد-دستت درد نکنه.تقصیر منه که این همه بهت لطف دارم.
-تو به من لطف داری؟نیگا کن چه جوری خیسم کردی.حالا چرا نیگام نمی کنی؟
بهراد-چون خیلی ناز شدی میترسم وسوسه شم.
-واسه چی؟
روشو برگردوند به سمتم و گفت:
-واسه این.
لباشو رو لبام گذاشت.چیزی نگفتم.کاری نکردم.چون دوستش داشتم.ولی اگه کس دیگه ای بود به قول ایدین دکوراسیونشو بهم میزدم!بعد از چند لحظه لباشو جدا کرد وگفت:
-تقصیر خودت بود.گفتم وسوسه می شم.
با حرص گفتم:
-می دونستی خیلی پررویی؟
خندید و گفت:
-ناراحت نشدی؟
سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم.بالاخره یه بار تو عمرم خجالت کشیدم.دوباره خندید:
-قربون اون خجالتت برم من.
-بریم دیگه.بچه ها نگران میشن.
-هنوز سردته؟
-مهم نیست.
-بمیرم برات.ولی خوب بازم تقصیر خودت بود.
ای خدا!رو که نبود!یعنی الانم اینقدر پررواِ ؟ به من چه؟شالمو سرم کرد و دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین.نزدیکای ماشین که شدیم کتشو دادم بهش و گفتم:
-مرسی.
-تنت کن.من نمی خوام.
-منم نمی خوام بچه ها تیکه بندازن.
خندید و گفت:
-لجباز!
رسیدیم به ماشین.از صحنه ای که دیدیم از خنده ترکیدیم.همه شون خواب بودن الی 2 نفر:ارمین و سامان.از فرصت استفاده کرده بودن و به صورت مهسا و هانی زل زده بودن. ارمین به هانی و سامان به مهسا.به بهراد نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و با هم زدیم زیر خنده.رفتم سمت ماشین و با دستم چند تا ضربه ی محکم به شیشه ماشین زدم که باعث شد همشون از جا بپرن!از همه جالب تر قیافه ی سامان و ارمین بود!سوار ماشین شدیم.
ایدین-چرا خیس شدی؟
با دست به بهراد اشاره کردم و بهراد گفت:
-به من چه.تقصیر خودش بود.
-اِ؟تقصیر من بود؟
-پَ نه پَ!تقصیر من بود.
ایدین-اِی بابا.اصلاً من غلط کردم پرسیدم.شماها دعوا نکنین.
به ایدین نگاه کردم انگار همه چیزو می دونست.با چشمامی شیطنت بار بهم چشمک زد و منم خیالم راحت شد.یاد امشب افتادم وقتی ایدین بهم می گفت یعنی تو واقعاً دوستای منو نمیشناسی تو صداش یه چیزی بود که بهم می گفت:خر خودتی!اون شبم خیلی خوب تموم شد.سامان به مهسا شماره داد و ارمینم به هانی.اونا هم از خوشحالی روی پا بند نبودن.البته اون شب بعد از این که برگشتیم مامانا کلی غر زدن که چرا اینقدر دیر کردیم.که نفهمیدم ایدین و مجی چی بهش گفتن که کلی با بهراد و بچه ها گرم گرفتن و اونارو دعوت کردن خونه!!!با یاداوری اون روزا هم لبخند بر لبم می نشست و هم قطره اشک از گوشه ی چشمام پایین می ریخت.یعنی دیگه هیچوقت اون روزا بر نمی گرده؟؟بعد از کلی گریه کردن بالاخره خوابم برد و از فکر گذشته اومدم بیرون.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بهترین سایت رمان عاشقانه--رمان...رمان...رمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 655
  • بازدید کلی : 12,713