loading...
رمان...رمان...رمان
میلاد بازدید : 292 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

ایدا!حاضر شو می خوایم بریم خونه عزیزاینا. هول شدم و ته دلم لرزید.یعنی اونا هم هستن؟ -مامان کسی میاد؟ -نه.چه طور؟ اوف!چه ضدحال بزرگی. -هیچی همینجوری.مامان دقت کردی ما همیشه جمعه ها می ریم خونه عزیز اینا؟ ایدین-هه!اینو!تازه فهمیدی؟تنهایی به این نتیجه رسیدی؟ -تو یکی ساکت کی با تو حرف زد؟ مامان-ایدین اذیت نکن! ایدین-باشه!!!!!من کاریش ندارم که. از اتاق رفت بیرون.بعد از اینکه لباس پوشیدم و کارم تموم شد رفتم پیش ایدین تو حال نشستم.تو خودش بود و عصبانی.اصلا متوجه اومدن من نشد.مامان و بابا هنوز توی اتاق بودن و اینجور که معلوم بود حالا حالا ها لباس پوشیدنشون طول می کشه!زدم به بازوی ایدین و گفتم: -اوهوی!چته پسر؟تو فکری؟ نکنه عاشق شدی؟ از فکر بیرون اومد و در حالی که با عصبانیت بهم نگاه می کرد جواب داد: -من نه.ولی فکر کنم تو حسابی عاشق شدی. با بهت نگاهش می کردم.این چرا اینجوری شد؟تا دو دقیقه پیش که داشت باهام شوخی می کرد.یه لحظه مخم جرقه زد.نیما!نکنه ایدین همه چیو فهمیده؟رنگم پرید و با ترس نگاش کردم.پاشد منم پا شدم.اینقدر از نگاش ترسیدم که وجدان گفت الان خودمو خیس می کنم!(با عرض شرمندگی!)پوزخندی زد و بهم نگاه کرد: -چیه؟ترسیدی؟دستت رو شد ترسیدی؟ با تته پته گفتم: -من....من...توضیح می دم. داد زد: -خفه شو!(در حالی که صداشو پایین تر میاورد ادامه داد)هیچی نگو من هیچ توضیحی نمی خوام. الان هیچ توضیحی نمی خوام.بعدا به حسابت می رسم.فعلا فقط خفه شو. با کلافگی راه می رفت و دستشو توی موهای فشن شدش می کشید.هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی ایدین رو اینجوری ببینم و ازش بترسم.اون همیشه لباش خندون بود و شوخی می کرد.دیدنش تو این حالت تو باورم نمی گنجید.خواستم حرفی بزنم که در باز شد و مامان بابا از توش حاضر و اماده اومدن بیرون. مامان-باز چی شده؟دوباره دعوا کردین؟ ایدین بهم نگاه کرد با نگاه التماسش کردم که چیزی نگه اونم نامردی نکرد و گفت: -هیچی.چیزی نشده. توی حیاط دستشو گرفتم و مجبورش کردم بایسته.گفتم: -از کجا فهمیدی؟ خاک بر سرم.اینم سوال بود اخه؟خدایا چرا یه جو عقل تو کله من نذاشتی که همین جوری دهنمو وا نکنم؟ ایدین-خیلی مشتاقی بدونی؟(موبایلم رو جلوم گرفت و گفت:)خیلی می خوادت.بخون. خوندم.یه اس بود از طرف نیما: -ناراحتم که این هفته هم نمی تونم ببینم عزیزم.ایشالله هفته بعد می بینمت گلم.دلم واست پر می کشه خانمی.دوستت دارم فعلا! اوه اوه!تو روحت نیما.تا حالا از این حرفا نمی زد حالا از شانس گند من....!اَه!ایدین که دید هنوز دارم به گوشی نگاه می کنم گفت: -چیه؟ذوق مرگ شدی؟الان داری تو اسمونا پرواز می کنی نه؟ -ایدین من.... -سیسسسسس.خفه!برو سوار شو. ای بابا.این ایدینم پررو شده ها.یه ذره ازش ترسیدم هرچی دلش می خواد می گه. -اره مرگ خودت.تو یه ذره ازش ترسیدی.بدبخت.همینو می خواستی نه؟دیدی از چشم ایدینم افتادی.حقته.چه قدر گفتم نکن تو گوشت نرفت که نرفت. ایندفعه چیزی نداشتم که در جواب به وجدانم بدم.چون راست می گفت.همش زیر سر خودم بود.به ایدین که کنارم توی ماشین نشسته بود نگاه کردم.با عصبانیت به بیرون خیره شده بود.جو داخل ماشین برخلاف همیشه ساکت بود.اخه همیشه من و ایدین از بس با هم کل کل می کردیم که چند بار بابا به مرز جنون رسید و می خواست ما رو از ماشین پرت کنه بیرون!حتی مامان و بابا هم از سکوت ناگهانی من و ایدین تعجب کردند و فکر می کردند که با هم جر و بحث کردیم که الان ساکتیم و با هم نمی حرفیم. ******************* -ایدا!ایدا!پاشو دیگه چه قدر می خوابی؟مدرست دیر شد مثل همیشه. -پاشدم دیگه. -ایدین!ایدین!پاشو.5 دقیقه پیش بیدارت کردم هنوز خوابی؟ وای که این مامان چه قدر سر و صدا می کنه.یاد دیشب افتادم و دمغ روی تختم نشستم.یادم اومد دیشب اخرشب که رسیدیم خونه ایدین گفت فردا درباره این غلطی که کردی حرف می زنیم.برو بخواب.گوشیتم بده به من.اگه ببینم یک بار دیگه داری بهش اس می دی من می دونم وتو.شیرفهم شد؟ منم با ترس سرمو تکون دادم و گوشیمو دادم بهش.همش دعا دعا می کردم نیما اس شب به خیری یا چه می دونم از این عشقولانه ها بهم نده.اصلا فکرشو نمی کردم ایدین اینجوری عصبانی و غیرتی بشه.اخه اصلا بهش نمیومد.اون که یه لحظه خنده از لباش محو نمی شد حالا سگرمه هاش تو همه.البته من همیشه ایدین عصبانی رو دوست داشتم و می خواستم یه بارم شده اون روی به قول خودش سگشو ببینم که بالاخره موفق شدم!اینجوری خوشگلتر و جذاب تر می شد.من و ایدین از نظر قیافه تقریبا شبیه هم بودیم و در نگاه اول هرکسی می تونست تشخیص بده ما باهم خواهر برادریم.موهای جفتمون خرمایی یود.مال اون کوتاه مال من بلند!چشما و ابروی جفتمونم درست رنگ موهامون بود و پوست سفیدی داشتیم.اون قد و هیکلش به بابا رفته بود و قد بلند بود ومن هم مثله مامان ریزه میزه و به قول ایدین کوشولو! -ایدا!اِاِاِ!نگاش کن داره رو تخت فکر می کنه!پاشو بلند شو سرویست رفت.سر میز صبحانه هم حرفی بینمون رد و بدل نشد و ایدین بدون خدافظی از من راهی مدرسه شد. همه با هم پرسیدن: کی؟-کی قرار بود بفهمه من با نیما دوستم؟کیانا-مامانت.-نچ.سنا-بابات؟!!-نچ.گلاره و سارا با هم گفتند:ایدین!-اوهوم.دوباره باهم گفتند:نه!!!!!!!!!!!!!با لحن خودشون جواب دادم:چرا نه؟!!!!کیانا-خوب بعد چی شد؟-ابشو کشیدن چلو شد!سنا-ایدا می زنم تو سرتا.می گی چی شد یا نه؟-هیچی مثله یه داداش مهربون گفت افرین خواهر گلم.با خوب کسی دوست شدی.اصلا چرا زودتر دوست نشدی؟حتما به دوستی ات ادامه بده!و زدم زیر خنده.در عجبم که چطور توی این موقعیت دارم می خندم!!!بعد از کلی کتک خوردن از بچه ها و تهدید گلاره همه چیو براشون تعریف کردم.سنا-الهی خدا ازت نگذره که اینطوری شوهر عزیزمو ناراحت و عصبانی کردی.-هوووووووووو!بهت رو دادم پررو نشو.ایدین باید مغز خر خورده باشه که بیاد تو رو بگیره.سنا-اوووو.نخواستیم بابا.قربون چهارشنبه خودم برم.کیانا-خیلی عصبانی شد؟-اره،اصلا فکرشو نمی کردم.حالا امروز چی جوابشو بدم؟ سارا-باید واقعیت رو بگی.حالا گوشیت دست داداشته؟-اوهوم.چه طور؟کیانا دو دستی زد تو سرش و گفت: -خاک بر سرم.بدبخت شدم.با تعجب بهش نگاه کردیم که رو به من گفت:-دیروز یه اس اونجوری واست فرستادم.فکر کنم ساعت 1 اینطورا بود!گلاره-یعنی چی اس اونجوری؟کیانا-ای بابا.از اون اسا دیگه.از همون ناجورا. سنا-چرا خودتو ازار می دی بگو س...جلوی دهنشو گرفتیم که اون کلمه رو نگه.چون همه ما به استثنای سنا از این کلمه متنفر بودیم!اصلا این کلمه رو بکار نمی بردیم و جایگزینش کلمه هایی مثله:از اونا،اون جوری یا ناجور بود!حداقل تو این یکی مورد دخترای خوبی بودیم.رو به کیانا گفتم:-حالا چه جوری بود اسش؟وقتی بهمون گفت چشمامون داشت از حدقه می زد بیرون!واویلا!اگه ایدین اینو دیده باشه! سارا-حالا خیلی اس قشنگیه که واسه این فرستادی؟کیانا-من چه می دونستم گوشیش دست داداششه؟حالا چی کار کنم؟ابروم رفت.حالا پیش خودش چه فکری درباره من می کنه؟همین جوری می گفت و خودشو لعنت می کرد و ما هم هیچ سعیی واسه دلداری دادن بهش نداشتیم!تا ظهر دل تو دلم نبود.همش فکر این بودم که چه جوری به ایدین توضیح بدم.اصلا چی بگم؟واسه این که با پسر داییم دوست شدم چه دلیلی جز هوس بچگانه می تونم بیارم؟درسته من عاشق نیما نبودم.از این که بهم ابراز محبت می کرد یا حرفای عاشقانه می زد خوشم میومد ولی عاشق نبودم.وای خدایا.من عجب ادم پستی شدم.چرا دارم با احساسات یکی دیگه بازی می کنم؟ من که اینجوری نبودم.اوووووووووف!خدایا خودت کمک کن.دُرسا-چته چرا اینقدر داغونی؟-هوم؟هیچی.اینهمه روز تو داغونی یه روزم من داغونم.اشکالی داره؟درسا-نه خوب.اشکالی نداره.ولی دلیلش چیه؟-هیچی.ایدین همه چیزو فهمید.درسا-اووووووووووو.حالا گفتم چی شد.-به نظرت هیچی نشده؟هرچند تو که داداش نداری درد منو بفهمی.می دونی اگه بره به مامانم بگه یا اصلا از این به بعد رابطه اش با نیما خراب بشه من چه خاکی باید تو سرم بریزم؟درسا-یعنی اینقدر نامرده که بره به مامانت بگه؟-نه.ولی مطمئنم دیگه اون رابطه ی دوستانش با نیما بهم می ریزه.درسا-اوممممم!خوب این دیگه مشکل خودته!-هه هه.خندیدم.اصلا کمک نخواستم.*************-بیا تو اتاقم.یه نگاه به مامان انداختم که داشت از در خونه می رفت بیرون.مامان که داره می ره خوب من چرا باید برم تو اتاقش؟اووووووف!این ایدینم خطرناک شدا.ولی جدی جدی ترسیدم.دنبالش راه افتادم.در اتاقو بست و بهش تکیه داد و نگاهشو به من که داشتم به زمین نگاه می کردم دوخت.-خوب.بهش نگاه کردم منتظر بود شروع کنم.از عصبانیت دیروزش خبری نبود و این باعث ارامش من می شد.مونده بودم چی بگم که دوباره خودش گفت:-می دونستم هیچ توضیحی نداری واسم.با بی خیالی رو تخت نشستم و مثل بچه ها معصومانه به چشماش خیره شدم.اومد کنارم نشست و مثل من تو چشمام نگاه کرد.ایدین-اووووووووف!چی بگم اخه بهت؟بچه جون تو یه لحظه فکر نکردی اگه یک نفر فقط یک نفر بفهمه شما با هم دوستین کل فامیل بهم می ریزه؟تو که می دونی دایی چه قدر حساس و متعصبه.کافی بود نیلوفر(خواهر نیما)خیلی اتفاقی همونطوری که من فهمیدم بفهمه.اونوقت کار جفتتون تموم بود.این وسط کی بیشتر از همه صدمه می دید؟خوب معلومه تو.چرا؟چون اون یه پسره.می تونه بگه: عمه به من ربطی نداره تو برو دخترتو جمع کن.خودش قبول کرد با من دوست بشه. مگه این طور نیست؟درسته که اون بهت پیشنهاد دوستی داد ولی تو باید ردش می کردی....فقط دعا کن باهات سر لج نیفته.اینطور که معلومه خیلی خاطرتو می خواد ولی فقط واسه دوستی.من نیما رو بهتر از تو می شناسم واسه همین بهت می گم دورشو خط بکش.نیما اون کسی نیست که تو فکر می کنی.از دیروز تا حالا خودشو کشته از بس اس داده و تو جواب ندادی.از این به بعدم نمی خواد جوابشو بدی تا از سرش بیفته.اُکی؟همینجوری عین منگولا بهش ذل زده بودم انتظار رفتار بدتر از اینو داشتم. عجب!چه متحول شد تو این یه روز!ایدین-اینجوری نگام نکن.دوستام متحولم کردن!با بهت بهش نگاه کردم.یعنی همه چیو به دوستاش گفته؟جوری که انگار همه چیو از تو چشمام می خونه به همه سوالم جواب می داد!ایدین-دیدن حوصله ندارم از زیر زبونم حرف کشیدن.صد دفعه گفتم اینجوری نگام نکن.شانس اوردی اونا متقاعدم کردن وگرنه الان زنده نبودی.باید به جونشون دعا کنی.حالا بگو ببینم این کیانا چرا اینقدر بی ادبه؟اسای س....چیز همون ناجور می فرسته؟من که از بهت بیرون اومده بودم جواب دادم:-اون چه می دونست گوشیم دست تواِ؟ایدین-چه دست من باشه چه نباشه.چه معنی می ده از این اسا بهت بده؟-نه که تو و دوستات واسه هم نمی فرستین.ایدین-ما فرق داریم.-آها.یادم رفته بود پسرا و دخترا همیشه باهم فرق دارن.یهو یاد اون حرف ایدین افتادم:((من نیما رو بهتر از تو می شناسم واسه همین می گم دورش خط بکش.))-ایدین واسه چی می گی دور نیما رو خط بکشم؟ایدین-نپرس فقط کاریو که می گم بکن.تا خواستم چیزی بگم صدای گوشیش بلند شد.-الو؟-....-سلام پسر.چه خبرا؟-.....-اره.حالا بعدا بهت می گم.-.....-خیله خوب.می گم.-.....-خفه می شی یانه؟-.....با خنده گفت:-باشه.باشه.-....با صدای بلند خندید: -اره.حالش خوبه.-....-نه بابا.من غلط بکنم صورت خوشگلشو داغون کنم.-....-خفه شو.-.....-خیله خوب.حالا ول کن.بعدا می گم بهت.-....بازم خندید و گفت:-منحرف!برو گمشو.-....نمی دونم یارو جک می گفت یا هرچی که این همش می خندید!-نه نه.اینارو به کسی نگی.-.....-اِ؟نه بابا.واسه چی؟-....-خیله خب.چرت و پرتات تموم شد؟-....-خوب بنال کار دارم.-.... -باشه بابا.چند بار می گی.-.....-نه بای. تا گوشی رو قطع کرد پرسیدم:-کی بود؟خندید و گفت:-فضولی؟صادقانه گفتم:-اوهوم.-دوستم بود.-اونو که خودمم فهمیدم.کدومشون؟-اِ!به تو چه بچه پررو.-خوب اینو ول کن.صورت خوشگل کیو داغون کردی؟بلند خندید و گفت:-چرا برعکس می گی؟من گفتم کردم؟-حالا هرچی.کیو گفتی؟-تو!-من؟-نه من! -تو؟-نه تو!-من؟-زهرمار.تو دیگه.صورت خوشگل تو!فهمیدی؟-تو واسه چی می خواستی صورت خوشگل منو داغون کنی؟-چه پررو.حالا من یه چیزی گفتم تو به خودت نگیر!صورت خوشگل من!-اِ!آها تو می خواستی منو بزنی؟-من غلط بکنم تورو بزنم.چون عصبانی بودم اونا این فکرو کردن.-اوهوم.پس...با لرزش گوشی من بازم حرفم ناقص موند.نیما گوشیمو برداشت و بعد با عصبانیت گفت:-پسره ی پررو.شیطونه می گه....الله اکبر!با کنجکاوی نگاش می کردم.یعنی نیما چی گفته بود که اینجوری عصبی شده بود؟به من نگاه کرد و با دیدن صورت کنجکاوم خندش گرفت.-چیه؟الان کنجکاوی مثلا؟نخونیش بهتره.به بچه ها می گم ردش کنن.-هاااان؟بچه ها ردش کنن؟چه جوری؟-اونش با من.فقط امیدوارم باهات لج نکنه.اگه لج کنه ممکنه یه بلایی سرت بیاره.با ترس نگاش کردم که گفت:-نترس کوچولو.تا منو داری غمت نباشه. -حالا چی نوشته؟-مهم نیست.گفتم که نخونی بهتره.-اِ اِ اِ!می خوام بخونم.-پررو نشو دیگه.وقتی می گم نه یعنی نه.اسش مورد داره. حالا پاشو برو بیرون من کار دارم.-چی کار؟-دِ به تو چه.برو بیرون تا نزدم صورت خوشگلتو بی ریخت کنم.در حالی که هنوز دلم می خواست بدونم چی نوشته رفتم بیرون. اخیشششششششش!راحت شدم.اصلا فکر نمی کردم اینجوری رفتار کنه.ولی ابروم جلو دوستاش رفت.-خوب معلومه.حقته.بایدم ابروت بره.-بروبابا.باز این پیداش شد.وجدان جون تو خواب نداری اخه.-به جای این حرفا برو به جون دوستاش دعا کن که تو رو نجات دادن!-من که نمی دونم کدوم دوستاشن.به هر حال دستشون درد نکنه. *********** فصل ششم از خواب پاشدم و تا چشمم به بیرون افتاد با خوشحالی جیغ زدم.ایدین-زهرمار!چه خبرته اول صبحی.داد زدم:برف!ایدین-اووووووووو!مگه ندیده ی برفی؟گفتم چی شده.مامان-لباس گرم بپوشین یخ نکنین.ایدین-قابل توجه ایدا خانوم.نیست که عین بچه کوچولو ها می مونه.می ترسم از ذوقش با تاپ و شلوارک بره بیرون!خوشحال بودم که ایدین دوباره باهام شوخی می کنه و ناراحت نیست!خواستم از در برم بیرون که ایدین اومد جلومو گفت:-فسقلی بپا لیز نخوری.اینجاها یخ بسته.وای نه.همیشه از یخ بندون متنفر بودم.حتی اگه مواظبم بودم از ترس اینکه نیوفتم یه وقت بالاخره میفتادم!دست ایدین رو گرفتم و گفتم:-ایدین جونم.داداشی بیا باهم بریم.من می ترسم بیفتم.-اولا تو چرا لباس گرم نپوشیدی؟یه نگاه به لباسم کردم.فقط یه ژاکت مشکی نازک تنم بود.-سردم نمی شه.زیر مانتوم استین بلند پوشیدم.حالا دومانش چیه؟-دوما به من چه؟خودت برو بیفتی منم یکم بخندم!-ایدین اذیت نکن الان سرویسم می ره ها.یه نگاه به سر کوچه انداخت و گفت:-آخی!الهی بمیرم برات!سرویست رفت.فکر کردم دروغ می گه اما وقتی سر کوچه رونگاه کردم جیغم در اومد:-نه!!!!!!!!!!!!!!!حالا چی کار کنم؟تقصیر تو بود!! خندید و گفت:-به من چه؟می خواستی زودتر بیای پایین.وبی توجه به من رفت سرکوچه.می دونستم همیشه سر کوچه با دوستاش قرار داره که با هم برن مدرسه.همینجوری با حرص رفتنشو تماشا می کردم و با قیافه معصومی که پیدا کرده بودم مطمئن بودم که اگه برگرده و یه نگاه بهم بندازه صد در صد دلش نرم می شه.یه دیوار تکیه دادم و دست به سینه وایستادم و نگاهش کردم.اونم مثله من لباس گرمی نپوشیده بود.فقط یه ژاکت تنش بود.یه لحظه برگشت ونگاهم کرد.چون به دوستاش رسیده بود به اونا دست داد و بازم به من نگاه کرد.گردنشو کج کرد و همینجوری نگاهم کرد.می دونستم قیافم مثله بچه کوچولو ها شده و نوک دماغم قرمزه!واسه همین اینجوری نگاهم می کرد!!!!بقیه دوستاشم که اونو اینجوری دیدن برگشتن و نگاهم کردن.اعصابم خورد شده بود.خوب این یعنی چی؟بعد از چند ثانیه راهی رو که رفته بود برگشت و رسید بهم.لپمو کشید و گفت:-قربون اون قیافت بری.اونجوری نگام نکن بیا با هم بریم.-نمی خوام.من با تو و دوستات نمیام.-اگه بیای برفای پیاده رو رو ببینی حتما میای.برفاش دست نخوردس!با خوشحالی پریدمو گفتم: -راست می گی؟خندید و گفت:-اره کوچولو!!!!حالا میای یا نه؟-اگه کسی تو راه منو با این همه پسر ببینه کارم ساختس.-تو که کار بدی نکردی.مگه من داداشت نیستم؟پس غمت نباشه.مدرسه نیما چند کوچه بالاتر از مدرسه ما بود و راهمون یکی بود پس چاره ی دیگه ای جز قبول کردن پیشنهادش نداشتم.دستشو گرفتم و گفتم:بریم.رسیدیم به دوستاش که با خنده به ما نگاه می کردن.اخه ایدین سعی داشت منو بندازه منم سعی داشتم ایدینو رو بندازم و هردومون دستای همو محکم گرفته بودیم!خواستم به دوستاش سلام کنم که ایدین با پاش زد به من و منو انداخت منم دستشو محکم کشیدیم و اونم افتاد!-ای تو ورحت ایدین.مانتوم خیس شد!-ای تو ورحت ایدا.شلوار منم خیس شد.-تو منو انداختی.-بعدشم تو منو انداختی.-تو منو انداختی که من تو رو انداختم.-نه.من تو رو انداختم که تو منو انداختی!-خوب منم همینو گفتم که.-نه تو گفتی تو منو انداختی که من تو ورانداختم.یه لحظه مخم هنگ کرد.از بس تو و من گفت!با گیجی بهش نگاه کردم که خندید و گفت:-هنگ کردی نه؟همینو می خواستم.محکم زدم تو سرش و گفتم:-مدرسه ام دیر شد.-منم مدرسه ام دیر شد.-خوب پاشو دیگه.-تو پاشو.-تو پاشو من پامی شم.-نه. من اول پا می شم بعد تو پاشو.-منم همینو...دیدم بازم می خواد سرکارم بذاره داد زدم:ایدین.خندید و گفت:-خیله خوب بابا...حرفشو قطع کردمو گفتم:-من بابای تو نیستم.-اصلا من بابای تو پاشو دیگه.-اصلا باهم پا می شیم.یکی از دوستاش در حالی که می خندید گفت:-ای بابا.پاشین دیگه.منو نیما با هم گفتیم:-اگه باهم پاشیم این منو میندازه!نیما زود موهای منو کشید و گفت:-زن من خوشگل تره.جیغ زدم و پاشدم و گفتم:-من با تو نمیام.نیما هم پاشد و گفت:-خیله خوب غلط کرد!بریم.دوستاش خندیدنو بالاخره راه افتادیم. ***********عزیز:اره.بچم نیماکه همش سرش تو درس و کتابه.اصلا به هیچی دیگه فکر نمی کنه.تازه رویا(مامان نیما)می گفت هرکی به نیما زنگ می زنه یا نمی دونم چی می ده؟(یکم فکر کرد و گفت)اهان!اسووِس!(اس ام اس)می ده میاد به من می گه.هم از اس ام اس گفتن عزیز خنده ام گرفته بود هم از تعریفی که از نیما کرده.واقعا که نیما عجب ادم موذییه!خوب خودشو تو دل بقیه جا کرده.واسه همین هیچکس بهش شک نداره.اوفففففففففف!الان نزدیک یه هفتس که اس هاشو جواب نمی دم.یعنی نمی بینم که بخوام جواب بدم چون گوشیم هنوز دست ایدینه.اونجوری که ایدین می گفت با کمک دوستاش یه چیزایی به نیما گفتند که نیما عصبانی شده و خبری ازش نیست با این حال ایدین می گه فعلا گوشی دست من نباشه بهتره اخه می ترسه جواب نیما رو بدم!هرچی هم ازش می پرسم چی به نیما گفتین جواب نمی ده حتی یه بار اینقدر اصرار کردم سرم داد کشید ولی بعدش با کلی بوس و بغل منت کشی کرد!با داد ایدین به خودم اومدم:-ایدا.....هووووووووووووووو!کج ایی؟عزیز باتواِ!با گیجی گفتم:چی؟چیزی شده؟ایدین-آره فکر کنم زلزله اومده!-بی مزه.شما چی گفتین عزیز جون؟عزیز-هیچی مادر گفتم دَرسا خوب پیش میره؟-اوهوم.همه چیز عالیه!!!!!!!!!!!!!آره جون خودم.اون از امتحان علوم.اونم از ریاضی.اخه14 هم شد نمره؟هفته ی پیش اقاجون برادرش فوت می کنه و واسه همین مجبور می شه بره رشت.چون برادرش اونجا زندگی می کرده.واسه خاطر همین عزیز الان پیش ماست.عزیز رو خیلیییییییییییی دوست دارم.خیلی بیش تر از مامان جون(مامی بابام).خوب بالاخره هرچی باشه مامان جون مادر شوهره و خوب دیگه عین مادر شوهرا....!بهتره بیش تر ننویسم که اگه یه اشنا اینارو بخونه واسم بد تموم می شه!خوب می گفتم!توی فامیل فقط یه دختر داریم که همون نیلوفر خواهر نیماست.با نیلو صمیمی ام ولی نه تا اون حد که همه چیو واسش بگم.مثلا این که برم واسش بگم نیلوفر جونم من با داداشت دوستم! به نظرم خیلی مسخره س! *************دیگه نزدیکای عیده و امروز اخرین روزی که میایم مدرسه.هرچند خلاف قوانینه و مدیرمون خانوم .... گفته :غلط کرده هرکی نیاد! ولی ما که حالیمون نمی شه!کیانا-اَ اَ اَ اَ اَ اَ!-کوفت!چته؟کیانا-دیگه همدیگرو نمی بینم.سنا- اَ اَ اَ اَ اَ اَ!سارا-زهرمار!هرکی ندونه فکر می کنه اخر ساله!دیوونه ها عیده.16،17 روز دیگه بازم قیافه نحستونو می بینم.کیانا-شاید قیافه تو نحس باشه ولی ما که نیستیم.سنا-راست می گه!ما بیوتیفولیم!(Beautiful)-خوب بچه ها.خدافظ.من که رفتم.کیانا-هوووووووووووووو!بی احساس.یه بغلی،یه بوسی،یه چیزی!سنا-جان؟جان؟بوس؟ای هم....گلاره-سنا!خفه.خلاصه با خنده و شوخی از همه شون خدافظی کردمو اومدم خونه. ********-چی گفتی مامان؟-گفتم امروز قراره بریم خونه عزیزاینا.-کسی....میاد؟-آره نیلوفراینا میان.با دلشوره رفتم تو اتاق.ایدین هم دنبالم اومد.نگاش به قیافم که افتاد گفت:-چته؟چرا رنگت پریده؟-ها؟هی....هیچی.ایدین-هیچی؟من که می دونم چون اونا قراره بیان الان اینقدر هولی.-نه خیر!ایدین-حالا.خوب گوش کن ببین چی می گم.حواست به رفتارت باشه ها. اصلا بهش محل نذار.اُکی؟سرمو تکون دادم داشت می رفت بیرون ولی دوباره برگشت و بهم گفت:-لباس درست بپوشیا.ورفت بیرون.چرا این حرفو زد؟من که همیشه درست لباس می پوشم.-خوب شاید فکر کرده حالا که نیما هست بهت یه هشدار بده بهتره.-هشدار واسه چی؟-.....-وجدان جان؟مردی؟اوممممم!فکر کنم در دسترس نیستی یا شایدم کم اوردی؟مامان-ایدا اومدی؟-چی چیو اومدی؟من هنوز لباس نپوشیدم.با هزار بدبختی یه تونیک طوسی پوشیدم با شلوار جین مشکی.خوبه دیگه؟ایدین-افرین!لباست خوبه. -مگه من از تو نظر خواستم؟-با داداشت درست بحرفا.-حالا...!**********عرفان-کیه؟ایدین-منم.-منم کیه؟ایدین-منم اشغالیه!دِ باز کن درو بچه پررو!-سلااااااااااااااااااااام!ایدین-به به!عجب استقبالی!احوال اقا نیما؟نیما درحالی که نگاهش به من بود جواب ایدینو داد.یه نگاه به ایدین انداختم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.به نیما یه چشم غره رفتم که حساب کار بیاد دستش.... تو اتاق داشتم مو هامو شونه می کردم که یه تقه خورد به در و در باز شد.فکر کردم ایدینه ولی با دیدن نیما تو اینه شُکه شدم.برگشتم سمتش اومد جلوی من وایساد و بهم نگاه کرد.بعد از چند ثانیه که واسه من یکی دو قرن گذشت (چون از ترس داشتم سکته می کردم!)گفت:-ببینم عشقم،تو دیگه از من خسته شدی؟با تعجب بهش نگاه کردم.عشقم؟؟؟؟؟؟؟؟؟-منظورت چیه؟نیما-با بی افت حرف زدم.می گفت خیلی دوستش داری.می گفت دست از سرت بردارم.راست می گه؟خواستم انکار کنم ولی یاد حرفای ایدین افتادم.حتما کار دوستاش بوده.پس من نباید انکارش کنم.-اوهوم.راست می گه.دست از سرم بردار.دستش رو تو موهاش کشید و بهم نز دیک تر شد و گفت:-باشه جیگرم.دست از سرت برمی دارم ولی قبلش یه کار کوچولو باهات دارم.همین جوری الکی که نیست عزیزم.نارو زدن به نیما یه تاوان کوچولو داره که تو باید روی تخت اونو پس بدی.خدایا.این چی داره می گه؟ایدین می گفتا.می گفت این خطریه.پس ایدین کجاست؟؟؟؟هیچی نمی گفتم.یعنی نمی تونستم بگم چون لباش رو لبام بود و من سعی داشتم خودمو ازش دور کنم اما اون دستامو گرفت و منو چسبوند به دیوار.وای خداجونم 50 تا صلوات نذر می کنم ایدین الان بیاد تو.اصلا 100 تا فقط ایدین بیاد تو.خدایا من از این به بعد غلط بکنم با کسی دوست دوست شم.ایدین جونم.داداشی کجایی اخه؟اینو اگه ولش کنی تا مرحله تخت هم پیش می ره.خونه دوبلکس بود و مطمئنن اگه داد می زدم کسی صدامو نمی شنید.تو همین افکار دست و پا میزدم که لبش رو لبم برداشت و دستشو برد سمت لباسم.3 تا دکمه اولو باز کرد که:رابین هود وارد می شود!قربون داداشی خودم برم که همیشه دقیقه 90 می رسه.تا ما رو دید اولش خشکش زد.نیما هم فقط بهش نگاه می کرد.ایدین در و بست و قفل کرد و با نیما درگیر شد.منم حالی به حولی بودم و از این که نیما اینجوری کتک می خورد لذت می بردم.پسره ی عوضی.ایدین واقعا دیوونه شده بود.هرچی می زد خالی نمی شد.دیدم اگه همینجوری ادامه پیدا کنه نیما از دست می ره!رفتم جلو دست ایدین رو گرفتم و گفتم:-ایدین ولش کن.این که حرمت فامیلی رو نگه نداشت حداقل تو نگه دار.ولش کرد و بهش گفت:-برو.فقط دعا کن چشمم به چشمت نیفته.عوضی.نیما به سرعت از اتاق بیرون رفت.ایدین رو زمین نشست و سرش رو بین دوتا دستاش گذاشت. یه لحظه دلم واسش سوخت و زدم زیر گریه.(البته با ولوم پایین!)اومد کنارم نشست و سرمو تو بغلش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن:-گریه نکن ابجی کوچولو.گریه نکن عزیزم.دیگه نمی ذارم دستش بهت بخوره.مطمئن باش.هیس! مگه نمی گم گریه نکن.می خوای همه بفهمن؟پاشو برو دست و صورتتو بشور با هم بریم پایین. پاشو خواهری.از طرز حرف زدنش خوشم اومد.خوش به حال زنش!!!!دیگه گریه نمی کردم.اومدم پاشم تا برم دستشویی که تو اتاق بود که دستمو گرفت و گفت:-اون که اذیتت نکرد؟روم نمی شد بگم بوسم کرد.سرمو انداختم پایین که خودش گفت:-به جز لب؟اولالا!این ایدین چه قدر تیزه و ما نمی دونستیم.سرمو تکون دادم و رفتم تو دستشویی.با دیدن قیافه ام گفتم:هر کس دیگه ای هم بود می فهمید!دور لبمو پاک کردم و با شستن صورتم رفتم بیرون.با ایدین رفتیم پایین .از نیما خبری نبود.ولی چند تا پسر دیگه اونجا بودن که نمی شناختمشون ولی مثل اینکه ایدین خوب میشناختشون.رفت جلو و باهاشون دست داد و گفت:-بَه!سلام اقا بهراد و دوستان!پسری که حالا فهمیدم اسمش بهراده خندید و اروم گفت:-زهرمار.چه بلایی سر نیما اوردی؟با وحشت نگاهش کردم یعنی همه نیما رو دیده بودن؟؟؟؟ایدین-همه دیدنش؟بهراد- نه بابا.ما هم دم در دیدیمش.نفس راحتی کشیدم و ایدین گفت:-خدا رو شکر!ایدین اروم پرسید:-از امیر چه خبر؟بهراد-هیچی.هرکاریش کردم راضی نشد بیاد.می گفت امادگی شو ندارم.بهراد و دوستاش همشون پشتشون به من بود و من قیافه شونو نمی دیدم.صداهاشون واسم خیلی اشنا بود.ایدین نگاهش به من افتاد و با اشاره پرسید: چی شده؟ازش خواستم بیاد پیشم.از دوستاش عذر خواهی کرد و به من رسید.پرسیدم:-نیما رو دیدن؟-دوستام اره ولی بقیه نه.-اوفففففف!اینا کیَن؟-نمی شناسی؟حقم داری.وقتی همیشه از اومدن به اینجا شونه خالی می کنی بایدم نشناسی.گفتم که دوستامن.تا حالا چند بار به عزیز و اقاجون تو کارا کمک کردن مامان و بابا هم خونواده ی اینارو می شناسن و خیلی صمیمی ان واسه همین هروقت عشقشون می کشه میان اینجا.تا حالا خونه ی خودمونم اومدن.واقعا تا حالا نفهمیدی؟-اِ!چند بار می پرسی؟ندیدم دیگه.هم کلاسیین؟-نه بابا.اینا دانشگاهیَن.ولی با هم می جوشیم.-اوهوم پس....بهراد-ایدین کوشی؟ برگشتن سمت ما و.....خدای من.این .... این که بهراد منه.اونام حامد و ارمین و سامان.امکان نداره.اینجا چی کار می کنن؟؟؟؟واااااای!برگشتم به یه سال پیش: با هم دوست بودیم.مثله همیشه.با مهسا(دوست خانوادگیمون بودن و مهسا دخترشون) یه شماره از خودمون اختراع کردیم و مزاحمت شبانه رو شروع کردیم.شماره....شماره بهراد بود. درست یادمه.ساعت از 1 گذشته بود که بهش زنگ زدیم.گوشی رو جواب داد ولی مثل اینکه خواب نبود: 
-بله؟-سلام اقاهه!-شما؟-اومممممم.من....یه بنده خدا!چند لحظه سکوت کرد و بعد گوشی رو به درخواست دوستاش(ارمین و سامان و داداشش حامد)گذاشت رو ایفون.-گفتم شما؟-منم گفتم یه بنده خدا!-اوووووووووووف!کارتون؟مهسا که داشت می خندید جواب داد:-کار خاصی نداریم.یعنی هنوز بیکاریم.می دونین دنبال کار می گردیم.در ادامه حرفش گفتم:-اره اقا.ولی چون سِنمون کمه بهمون کار نمی دن.می گن شما ها بچه این. هیچ کاری از دستتون بر نمیاد ولی به جان خودم نباشه به مرگ شما....حرفمو قطع کرد و گفت :-اِ!مرگ خودت!-بله بله ببخشید.حالا هرچی.مرگ مهسا کار بلدیم.بهراد-چه کاری اونوقت.-اوممم.عرضم به حضورتون کار مثلا....اهان!مثلا مزاحمت شبانه مثل الان یا سرکار گذاشتن مردم بازم مثل الان!صدای خنده دوستاش میومد ولی خودش جدی بود.حداقل صداش که جدی بود.-خوب الان مزاحم شدین، سرکار گذاشتین که چی؟-که چیو کاچی!خواست قطع کنه که گفتم:-اِ اِ!اقا جون مامیت قطع نکن. کارت دارم بابا!-خوب می شنوم.-چیو می شنوین؟-کارت؟-اهان!اونو که گفتم خدمتتون بی کارم!-برو بچه جون.برو مزاحم بی افت شو.بذار ما هم بخوابیم.-پوووووووووف!باشه.مهسا جون هیچ جا بهمون کار نمی دن.بهتره بریم پیش همون زنیکه.همون ادم ناجوره. بالاخره کاچی به از هیچی!خواستم قطع کنم که گفت:-کدوم زنه؟-همون زنه که اسمش زشته.-چیه؟؟؟؟؟؟؟؟-ای بابا.داش من می گم اسمش زشته.نمی شه گفت. مهسا-چرا نمی شه گفت؟بعدش شغل خودمون می شه دیگه.-اوهوم به هرحال اسمش زشته.بهراد-واقعا کار می خواین؟-هه هه!اره داش من. ما می خوایم بریم سرکار.درست عین شما!وگوشی رو قطع کردم.همین مزاحمت ساده ی شبونه ما باعث زنگ زدن های مکرر اون شد.چند هفته بعدش که داشتم از خواب می مردم دیدم گوشیم می لرزه.با صدای خواب الودی جواب دادم:-هووووووووم؟؟؟؟؟؟-سلام خانوم مزاحم!-ای بابا!داش من.من تا حالا مزاحم خیلیا شدم.فکر کنم شمام یکی از اونا باشین. من غلط کردم مزاحم شدم حالا بی خیال شو بذار بخوابم اُکی؟-خانوم کوچولو.می دونستی مزاحمت کار خیلی زشتیه؟-اگه نمی دونستم حالا می دونم حالا دست از سرم من برمی دارین؟می خوام بخوابم.فردا باید برم مدرسه ها.-اخی.کوچولو کلاس چندمی عمو؟چون خواب بودم اصلا متوجه تیکه اش نشدم و گفتم:-اول!خندید و گفت:-اخی!نوشتن بلدی؟-هه هه.خندیدم.-بی شوخی.راهنمایی؟دبیرستان؟کد -دبیرستان. 
-اهان!واکسنتو زدی عمو جون؟ 
-مثلا تو خیلی بزرگی که اینجوری حرف می زنی؟ 
-اره عمو جون.من19 سالمه!!!! 
-اوووو!واقعا چه قدر بزرگی.سن بابابزرگ منو داری! 
-هه هه.برو عمه تو مسخره کن فسقلی. 
-عمه ندارم بزررررررگ! 
-چه بهتر!خوب عمو جون پس 16 سالته؟ 
-اره که چی؟ 
-هیچی عمو جون.الان چی کار می کنی؟ 
-دارم....(دیدم بی ادبیه ادامه ندادم!)الله اکبر!به تو چه اخه؟می خوام بخوابم ول می کنی؟ 
-نه عمو جون! 
-عمو جونو زهرمار! 
یه صدای دیگه گفت: 
-بهراد اذیتش نکن! 
اونموقع بود که فهمیدم اسمش بهراده.بهراد اروم طوری که می خواست من نشنوم ولی شنیدم گفت: 
-باشه بابا!بذار یه خورده دیگه اطلاعات بگیرم ببینم همونه یا نه.اونی که تو گفتی اسمش چی بود؟ 
همون پسر جواب داد:-ایدا! 
به روی خودم نیاوردم که حرفاشونو شنیدم.یعنی اینا کیَن؟؟؟؟ 
بهراد-ببینم کوچولو اسمت چیه؟ 
-کوچولو هفت جد ابادته!به تو چه من اسمم چیه. 
بهراد-تو فقط به من بگو اسمت چیه قول می دم قطع کنم. 
منم که اونموقع فقط به فکر یه خواب راحت بودم با ذوق گفتم: 
-مرگ ایدا راست می گی؟ 
چند لحظه سکوت شد و بعد بهرادگفت: 
-پس اسمت ایداست؟ 
-من گفتم؟ 
خندید:نه پس!من گفتم!خودت گفتی مرگ ایدا. 
-مرگ خودت.اره اسمم ایداست حالا بای بای. 
سریع گوشیمو قطع و خاموش کردم. 
روز بعد دوباره بهم زنگ زد و هر دفعه یه عالمه حرف از زیر زبونم میکشید بیرون ;مثل چندسالمه ´خونمون کجاست وچندتا داداش دارم و...... چیزی که از خودش فهمیده بودم این بود که:وقتی 15 سالش بود مامان و باباش از هم طلاق گرفتند.یه داداش داره به اسم حامدکه 2 سال از خودش بزرگتره و یه خواهر داره به اسم ستاره که 12 سالشه.3 تا دوست خیلی صمیمی داره.ارمین هم دانشکده ای و هم سن خودشه و سامان هم سن حامد.یکی هم هست اسمش امیره.بهراد زیاد از امیر صحبت نکرد فقط گفت هم سن حامده.همین.با ارمین و سامان و حامد هم اشنا شدم.پسرای خوبی بودن.زندگی همه شونو می دونستم یعنی خودشون تعریف می کردن.هر روز هرشب و هرساعت که من زنگ می زدم اونا پیش بهراد بودن.واسَم عجیب بود.بهراد می گفت چون خونواده های هم دیگه رو می شناسن خیلی راحت رفت و امد می کنن.یه چیزی که واسَم عجیب بود این بود که هروقت از امیر می پرسیدم هول می شدن و جواب سر بالا می دادن.منم زیاد کنجکاوی نمی کردم تا این که یه روز به اصرار بهراد می رم بیرون تا ببینمش که.... به اصرار بهراد می رم ببینمش که از شانس گندم تا خواستم پامو از در بذارم بیرون ایدین و مامان که واسه کاری رفته بودن بیرون پیداشون می شه.مامان با لحن مشکوکی ازم پرسید:-کجا؟هول شده بودم.سابقه نداشت واسه دیدن پسری برم بیرون.اگه اینجوری پیش می رفت که همه همه چیو می فهمیدن.-هی...هیچ جا.یعنی می خواستم برم کتاب بخرم.ایدین-مامان می ری تو نه یا نه؟خسته شدم از بس وایستادم.مامان که رفت ایدین اومد کنارمو گفت:-جون من،این تن بمیره کجا می خواستی بری؟-گفتم که می خوام برم کتاب..حرفمو قطع کرد و گفت:-کتاب بگیری.اره جون خودت!برو بچه برو خودتو سیاه کن.-اِ!اصلا به تو چه؟برو کنار می خوام برم.-به من چه؟؟خیله خوب.برو.یه جوری نگاهم کرد.انگار همه چیزو می دونست.(حتی الان که می خواست بهراد اینا رو که مثلا من نمی شناختم بهم معرفی کنه بازم یه جوری رفتار می کرد که انگاری داره می گه:برو بچه.کور خوندی.من می دونم تو با این دوست بودی.نمی دونم شایدم من این حسو دارم؟) خلاصه رفتم بیرون و درست همون موقع گوشی ام زنگ خورد.بهراد بود.-بله؟-سلام خانومی.کجایی پس؟منتظرتما.-میام ولی با تاخیر.-چرا؟چیزی شده؟-نه.میام.فقط یه کم صبر کن.-باشه عزیزم.بای.با هزار جور بدبختی و بعد از نیم ساعت تاخیر بهش رسیدم.الان حدود 3 ماهی می شد ما با هم دوست بودیم و بهم عادت کرده بودیم.نمی دونم می شد اسمشو عشق گذاشت یا نه؟ولی مطمئناً بعد از کاری که بهراد بعد اون اتفاق با من کرد مطمئن می شم که این عشق نبوده.مطمئن می شم.اون روز هم اتفاق خاصی نیفتاد.بیشتر از همه چیز مبحوت قیافه اش شده بودم:پسر قدبلند و خوش هیکلی بود و من با قد نسبتاً بلندم واقعا خودمو در مقابلش خاله ریزه تصور می کردم. موهاش رنگ موهای خودم بود ولی یه خورده تیره تر.چشم های طوسی و بینی و لب های خوش فرم.اون واقعا جذاب بود یا به قول کیانا افتضاح جذاب!اونو واسه خودم زیادی می دیدم. البته اونموقع.الان که فکر می کنم از سرش هم زیادی ام!من صورت قشنگی دارم ولی مثل بعضی از دخترا جذاب و خوشگل انچنانی نیستم.چون خیلی ساده لباس می پوشم و خیلی ساده ارایش می کنم.بیبی فیسم و به خاطر همین هرکسی منو ببینه چه بخواد چه نخواد منو خانوم کوچولو صدام می کنه.درست مثله بهراد.تا منو دید خودش اومد جلو.انگاری منو می شناخت:-سلام خانوم کوچولو.-خانوم کوچولو هفت...حرفمو قطع کرد:-باشه بابا.حالا هرچی!وای!قیافه شو.ادم دلش می خواد بخورتت!-ادم دلش نخواد!-ادمه دیگه.نمی شه جلو شو گرفت!-چرا می شه.منتها اگه خودش بخواد.-خوب ادم ما سعی می کنه دلش نخواد.-ادم شما کار خیلی خوبی می کنه.-بی تربیت هنوز سلام نکردی.مامان جونت بهت یاد نداده؟-چرا یاد داده.منتها من به ادمای بی تربیت سلام نمی کنم.-کی گفته من بی تربیتم.-کی بود گفت خانوم کوچولو؟-اووه!بی خی بابا.حالامن یه چی گفتم تو به دل نگیر.حدود نیم ساعت تو پارک با هم قدم زدیم و صحبت کردیم.البته بیش تر کل کل کردیم تا صحبت. بین صحبتاش بازم سعی داشت از من حرف بکشه.دفعه ی قبلی بهش نگفته بودم خونمون کجاست ولی ایندفعه به زور از زیر زبونم کشید و وقتی اعتراض منو دید خودش گفت خونشون شهرک غربه.یادم میاد اونموقع بی هوا گفته بودم:-بابا مایه دار!و اون چه قدر به حرف من خندیده بود!اون روز با ارمین و سامان و حامد هم اشنا شدم. حامد و بهراد شباهت زیادی بهم داشتند.سامان و ارمین هم به قول سنا قیافه دختر کُشی داشتن ولی خوب بازم به پای بهراد و حامد نمی رسیدند.اووف.مثله اینکه زیادی ازشون تعریف کردم.**********روزها همینجوری می گذشت و می گذشت و من هنوز سر از کارای بهراد در نمیاوردم.هنوزم سعی داشت یه چیزایی از زیر زبونم بکشه.مخصوصاً درباره خانوادم و مخصوصاً خاله ام.بعضی وقتا باهام مهربون بود،بعضی وقتا شوخی می کرد و بعضی وقتا مغرور می شد ومنو به خاطر چیزای خیلی کوچیک سرزنش می کرد.تاحالا 3،4 بار باهم قهر کرده بودیم.پیش خودمون بمونه ولی خوب هر 4 بارش هم تقصیر خودم بود.البته اونم مقصر بودا ولی نه به اندازه ی من. یاد اخرین دعوامون افتادم که باعث شد بهراد نسبت به من بدبین بشه و بعدش هم ماجرای توی پارک که دوستی مارو واسه همیشه بهم زد و بهراد واسم فقط یه خاطره شد که گوشه قلبم نگهش داشتم: اقاجون حالش بد شده بود و بیمارستان بود مامان و ایدین مجبور شدن شب منو تنها بذارن.منم که ترسو.....!بهراد اون شب کلی باهام حرف زد و اذیتم کرد و منو ترسوند و باعث شد شب نتونم راحت بخوابم.پس پیشنهاد سامان رو عملی کردم:-واسه اینکه نترسی تمام چراغای خونه رو با تلویزیون رو روشن و کن و بگیر بخواب.بهتر از اون سکوت لعنتیه نصف شبه.ما کلی به این حرفش خندیدیم و مسخره اش کردیم ولی حالا خودم مجبور بودم امتحانش کنم. با اینکه همه چراغا روشن بود و تلوزیون صداش تا ته زیاد بود ولی به خاطر حرفایی که بهراد بهم زده بود ترسم نمی ریخت.از شانس گند من همون لحظه اهنگ ترسناک سریال((او یک فرشته بود))پخش شد و من گوشمو با دوتا دستم گرفتم و در حال غش کردن از ترس بودم!همون لحظه گوشی ام زنگ خورد و لرزید و باعث شد یه جیغ بنفش خوشگل بکشم!در حالی که دستمو گذاشته بودم رو دهنم تا خودمو خفه کنم گوشی رو برداشتم و همونجوری در حالی که دستم رو دهنم بود جواب دادم:-بله؟بهراد-الو، ایدا؟بدون اینکه دستمو از روی دهنم بردارم سلام کردم.می ترسیدم اگه دستمو بردارم بازم یه جیغ خوشگل دیگه بکشم.فضا واقعاً واسم ترسناک شده بود مخصوصاً با اون اهنگ ترسناک که اهنگ تیتراژ بود.بهراد-ایدا دستتو از جلوی دهنت بردار بفهمم چی می گی!این از کجا فهمید؟دستمو به ارومی از روی دهنم برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم.بهراد-چی شده؟؟خوبی؟؟یه صدای وحشتناک از تلویزیون دراومد وباعث شد بیشتر بترسم.بهراد داد زد:ایدا مگه با تو نیستم؟صدام از ترس میلرزید:-بهراد من می ترسم.بهراد-چرا عزیزم؟ترس نداره که.چشمم به تلویزیون افتاد و با دیدن این صحنه رنگم پرید:فرشته(همون شیطان)داشت با صدای مردونه حرف میزد!به گریه افتادم!نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم یکی کنارم باشه.-بهراد توروخدا بیا اینجا.بهراد-اخه من کجا بیام عزیزم دلم؟تو به من بگو از چی می ترسی؟هوم؟با دیدن اون صحنه های وحشتناک جیغم به هوا رفت و باعث شد بهراد بخنده:-چته تو دختر؟چرا جیغ می کشی؟اون صدای تلوزیونه؟-اوهوم.بهراد خیلی وحشتناکه.(بازم جیغ کشیدم و ادامه دادم)نیگا کن.مامان!دختره شد پیرمرد!وااای!بهراد با صدای بلند خندید و گفت:-دختره ی خنگ!تو که می ترسی واسه چی نگاه می کنی؟کدوم کاناله؟-دو.دو.وااای بهراد ببین چه ترسناکه.با صدای بلند زدم زیر گریه.بهراد-اوه اوه.عزیزم این فیلم واسه بچه هایی مثل تو مناسب نیست!بزن یه کانال دیگه.با گریه گفتم:-می ترسم.نمی خوام.بهراد-ایدا؟داری گریه می کنی؟با این حرفش بلند تر گریه کردم.واقعا ترسیده بودم.به طرز وحشتناکی از این فیلم وحشت داشتم حتی وقتی با ایدین نگاه می کردم با ترس به ایدین می چسبیدم چه برسه به الان که تنهام. معلوم بود بهراد از گریه ی من عصبانی شده عصبانیت قشنگ تو صداش معلوم بود:-مگه بهت نمی گم کانالو عوض کن؟وقتی از یه فیلمی می ترسی غلط می کنی نگاش می کنی.بهراد همینطوری دعوام می کرد و می خواست کانالو عوض کنم ولی من پاهام از ترس خشک شده بود!تو همین گیر و دار خداوند لطفشو نازل کرد و برق رفت!واسه دقایقی ساکت شدم و با بهت به دورو برم نگاه می کردم.بهرادکه از اون سکوت ناگهانی متعجب شده بود گفت:-چی شد؟با گیجی گفتم:برق رفت.بهراد-وای!از این بدتر نمی شد!الهی بمیرم برات عزیزم.ببین ارامش خودتو حفظ کن از هیچی نترس .دو سه تا نفس عمیق بکش و به خودت مسلط باش.من که حالا به خودم اومده بودم بازم با گریه گفتم:-نمی شه بهراد!یه حرفی میزنیا.دارم از ترس سکته می کنم.بهراد-ای بابا.گریه نکن دیگه.اعصابمو خورد می کنی.ببینم به نظرت اگه من بیام پیشت مامانت عصبانی نمی شه؟-چی می گی؟؟مامانم منو می کشه.-ای بابا.خوب من چی کارت کنم؟زنگ بزن به ایدین بیاد پیشت.-زنگ زدم.هم گوشی ایدین خاموشه هم مامانم.-پوووووف!خوب ببین من میام پیشت صبح هم زودی می رم اُکی؟-نه می ترسم یه وقت یکی بفهمه اونوقت کارم تمومه.-نترس.کسینمی فهمه.(بعد از مکثی کوتاه ادامه داد)ببینم نکنه خودت می ترسی؟حرف دلمو زده بود!می ترسیدم!انگار نه انگار که خودم بهش گفته بودم بیا پیشم!نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد.-دختره ی خُل!هنوز به من اعتماد نداری؟؟من واسه خاطر خودت می گم.اگه می تونی برو بخواب.من که حرفی ندارم.-.....-چی شد؟بیام یا می خوابی؟دو راهی عجیبی بود.بهتر از این بود که توی این تاریکی تا صبح بیدار بمونم.-بیا.-تا نیم ساعت دیگه اونجام.-بهراد؟-جانم؟-زود بیا.-باشه عسلم.اومدم.گوشی رو قطع کردم و طبق معمول با وجدانم در گیر شدم!-دختره ی خنگ!می دونی اگه کسی بفهمه تو یه شب با یه پسر غریبه تو خونه بودی چی می شه؟-خوب می ترسم.چی کار کنم.بعدشم بهراد پسر خوبیه.-این که درست بهراد پسره خوبیه.ولی بالاخره پسره!یه پسر نمی تونه جلوی احساساتشو بگیره.-بهراد اینجوری نیست.-حداقل لباساتو عوض کن.اوه!لباس خواب تنم بود.زیاد ناجور نبود ولی خوب بالاخره یقه اش باز بود.ول کن بابا.تاریکه چی می خواد ببینه.بعدشم من می ترسم تا طبقه بالا برم.اونم تو این تاریکی.تا اومدن بهراد هرچی دعا و سوره بلد بودم زیر لب خوندم.همین جوری با ترس روی مبل نشسته بودم و از ترسم هیچ جا رو نگاه نمی کردم.یهو گوشیم زنگ خورد و خواستم جیغ بزنم ولی جلوی دهنمو گرفتم.بهراد-من دم درم.بیا پایین درو باز کن.-ها؟بهراد-چیه؟نکنه می ترسی بازم؟بیا دیگه دخترجون.من پشت درم نترس.-مانتو از کجا بیارم؟-ای بابا!مانتو نمی خواد.ساعت 1 نصف شبه.همین جوری بیا.بعد از کلی کل کل رفتم دم در و تو تارکی به سمت در رفتم.چون تاریک بود با مخ رفتم تو در!درو باز کردم بهراد با خنده اومد تو و گفت:-مگه کوری؟در به این گندگی!درحالی که با دستم سرمو گرفته بودم گفتم:-من کور نیستم اینجا تاریکه.بهراد-خیله خوب بیا بریم تو.رفتیم تو خونه و تا پامونو گذاشتیم تو خونه برق اومد و اهنگ پایانی فیلم شروع شد!با ترس خودمو انداختم تو بغل بهراد!بهراد خندید و در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت:-اخی!تو اینقدر ترسو بودی و من نمی دونستم؟منو از خودش جدا کرد و رفت سمت تلویزیون و زد کانال 4.زرشک!فیلم منفی 18!ایندفعه بهراد با صدای بلند خندید و گفت:-زیر 18 هه!به دردت نمی خوره.تلوزیونو خاموش کرد و اومد سمتم.بی اختیار قدمی به عقب رفتم.سرجاش وایستاد و گفت:-چرا از من می ترسی؟کاریت ندارم بابا.برو بخواب منم اینجام.سرمو خاروندمو نگاهش کردم.بهراد-اونجوری نگام نکن.وسوسه می شم بیام بخورمت.کوچولوی من برو بخواب از هیچی هم نترس.خودم صبح زود پا می شم می رم.شب به خیر خانومی.چند قدم رفتم ولی بعد برگشتم و گفتم:-مرسی بهراد تو خیلی خوبی.درحالی که لپمو می کشید گفت:-قربونت برم!تو خوبی که منم خوبم دیگه.-کجا می خوابی؟-همین جا رو کاناپه.-اینجوری که کمر درد می گیری.برو تو اتاق ایدین بخواب.-نه عزیزم همین جا خوبه.-پس وایسا برات پتو بیارم......شب رو با راحتی خوابیدم و صبح با صدای گوشیم پاشدم.چشامو که باز کردم بهراد رو دیدم که بالا سرم نشسته بود و بهم خیره شده بود.به هوای اینکه مدرسه دارم از جام پریدم واین باعث خنده ی بهراد شد.-چیه؟نترس بابا.امروز جمعه ست.-اخیششششش!گوشیمو از رو پاتختی برداشت و گفت:-خودشو خفه کرد از بس زنگ زد!حالا کی هست؟به صفحه گوشی خیره شد و بعد به من.با لحن مشکوکی پرسید:-نیما کیه؟؟یکمی هول شدم.اونموقع هنوز با نیما دوست نبودم ولی نمی دونم چرا ترسیدم.شاید چون بهراد روی این مسائل حساس بود؟-هی....هیچکی.پسرداییمه .بهراد-پسر داییته؟؟بردار ببین چی کار داره.-الو؟نیما-سلام ایدا خوبی؟همون لحظه بهراد گذاشت رو ایفون تا صدای نیما رو بشنوه.-خوب خوابیدی؟شاخ در اوردم!اولین باری بود که نیما این جوری باهام حرف می زد.به اون چه من خوب خوابیدم یا نه؟-اره چطور؟-هیچی.اخه دیشب تنها بودی.گفتم شاید ترسیدی.-اره خوب یه ذره ترسیدم ولی خوابیدم.-زنگ می زدی بیام پیشت که نترسی.بهرادو کارد می زدی خونش در نمیومد.نیما چرا اینجوری حرف میزد.-نه....لارم نبود.خوب کاری نداری؟-نه عزیزم مواظب خودت باش.خدافظ.وقطع کرد.خودمم تعجب کرده بودم.بهراد با عصبانیت از جاش پاشد و گفت:-که پسر داییته نه؟چه پسر داییه مهربونی.نه؟از اتاق خارج شد منم دنبالش.-بهراد.بهراد صبر کن.به خدا اون جوری که تو فکر می کنی نیست.بهراد صبر کن.ولی اون بی توجه به من رفت.اون روز دلم خیلییی از دستش شکست.این بار سوم بود که به حرفام گوش نداده و رفته بود.فکر می کردم بعد یکی دو روز مثله همیشه به حرفام گوش می ده اما غافل از اینکه ایندفعه این موضوع خیلی جدیه.موردشورتو ببرن نیما که اونموقع هم نحس بودی.واقعاً من چه طور حاضر شدم باهاش دوست بشم؟از وقتی دوستیم با بهراد به خاطر اون بهم خورد ازش متنفر شده بودم.پس چرا باهاش دوست شدم؟چرا؟******* 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بهترین سایت رمان عاشقانه--رمان...رمان...رمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 641
  • بازدید کلی : 12,699