loading...
رمان...رمان...رمان
میلاد بازدید : 5490 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

اِ اِ اِ.چی کار می کنی بچه جون؟
-نمی شه بهراد نمی شه.
-چی نمی شه.نکن لباسمو پاره کردی.
-حقته.مموشیمو نابود کردی از وسط جر دادی منم لباس تو رو جر می دم.
-ای خدا.من از دست این چی کار کنم؟چرا تو اینقدر بچه ای ها؟؟؟خاک بر سر من کنن که فکر می کردم تو درست می شی.بالاخره بزرگ می شی ولی نه انگار نه انگار فقط قد می کشی مخت اندازه ی یه نخوده.مثله بچه های مهدکودکی می مونی.واقعا که. اخه یه عروسک ارزش داره؟
-اه چه قدر حرف میزنی بهراد.بیا کمک کن من تا اینو جر ندم راحت نمیشم جون تو.بیا دیگه.
-نکن.نکن پاره شد.
هرچی زور میزدم پاره نمی شد.بهراد هم سعی می کرد لباسشو از دست من بیاره بیرون.دلم پر بود دوست داشتم اینجوری خالیش کنم.همینجوری که نمی شه جر داده جر می دم.فکر کرده الکیه.بالاخره بعذ از کلی تلاش جر خورد.
-هوراااا.
-زهرمار.برو گمشو بیرون.
با تعجب نگاهش کردم.تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود.
-نشنیدی چی گفتم؟برو بیرون.
-خیلی پررویی.خودت برو بیرون.
- رو مخ من راه نرو ایدا یه کاری دستت می دما.برو بیرون.
بی خیال گفتم:
-باشه ولی می گم بهراد یه دونه دیگه از این پیرهن سفیده بخر.خیلی خوشگل بود.
داد زد که باعث شد جیم شم.اخیش.راحت شدم!مطمئنم الان دلش می خواد سر به تن من نباشه ولی حقشه می خواست مموشیمو جر نده. وای لباسشو خیلی دوست داشت چه قدرم بهش میومد نچ نچ.طفلی... 
****
وای کلافه شدم.عذاب وجدان ولم نمی کنه مخصوصا الان که باهام قهر کرده و پیشم نخوابیده. منم از ترس چیزی نمونده خودمو گلاب به روتون خیس کنم. خوب رعدو برق خداییش ترس داره. همش احساس می کنم الان یکی از پنجره میاد تو و منو با خودش میبره!!!بالاخره غرورو گذاشتم کنار و پاشدم. الهی بمیرم بچم رو کاناپه خوابیده.یکم به صورت خوشگلش نگاه کردم و بعد تکونش دادم.نه مثله اینکه قرص خواب خورده.با صدای بلند گفتم:بهراد.
از جاش پرید و گفت:ها؟چی شده؟
-هیچی چرا هولی.
یکم بهم نگاه کرد و گفت:جانم؟
چشمام گشاد شد.مطمئنم تو عالمه خوابه که هنوز بهم نپریده.بهتر منم استفاده کردم و گفتم:
-بهراد؟
-جان؟
-توروخدا بیا بریم تو اتاق.من تنهایی می ترسم اونجا بخوابم.میای؟
و حالت مظلومی به خودم گرفتم.یکم نگاهم کرد و درحالی که چشماشو می بست خواب الود گفت:بریم.
از خوشحالی دستامو کوبوندم بهم . رفتیم تو تخت خدارو شکر که خواب خواب بود.محکم بغلم کرد و خوابید منم که سواستفاده گر بیشتر رفتم تو بغلش!!!
****
با صدای فریاد مانندی از خواب پریدم.
-ایدا.پاشو ببینم.
-ها چیه؟
-این چیه؟
-چی چیه؟
-زیرتو نگاه کن.
با دیدن خون چشمام گشاد شد.واویلا.ولی چرا الان؟پیشونیمو خاروندمو گفتم:
-به خدا مال من نیست.
-لابد از منه؟
-الان زوده.یه هفته پیش تموم شد که.
موندم چرا اینارو به اون می گفتم!
با خنده گفت:
-جدی؟پس از کجاست؟پشتتو نیگا کن.
-بی ادب.
-بی ادب نداره که خوب اینجوری به اصل موضوع پی می بریم.
نیگا کردم هیچی نبود.
-من که گفتم از این نیست.
-پس از کجاست؟
احساس درد شدیدی توی سرم کردم دستمو گذاشتم روی سرم و با دیدن خون همینجوری موندم.
-سرم.
با نگرانی گفت:
-چرا سرت خون میاد؟
-می گم بهراد یه سوال.
-الان وقت سواله.
-خوب سوال دارم دیگه.
-بپرس.
-چرا اینجای تخت خونی شده؟
-تو خوابیدن خودتو ندیدی تاحالا؟شب سرتو میذاری رو بالش صبح سر از ته تخت در میاری.
-اها.
-برگرد سرتو ببینم.
برگشتم که یهو زد تو پیشونیم.
-اخ چرا میزنی؟
-دختره ی احمق کدوم ادم عاقلی شب با یه همچین گلسری می خوابه؟تا حالا به نوک تیزش دقت کردی؟یادته یه بار دستتو برید؟حالا تو که وضع خوابیدنتو میدونی و همش تو خواب قل میخوریو جفتک میپرونی با این خوابیدی؟نچ نچ نگاه کن سرش چی شده.
-اوی دست نزن دردم میگیره.خوب تقصیر من چیه؟دیشب از ترس فکر کردم خوابم نمی بره با همین کیلیپسه دراز کشیدم.
-از ترس؟
-اره دیگه.

یهو یاد دیشب افتادم با هیجان به سمتش برگشتم و گفتم:
-وای بهراد ای کاش تو همیشه خواب الود باشی.اگه بدونی دیشب چه سوژه ای شده بودی. همچین که بیدارت کردم گفتی(با صدای خودش تقلید کردم)جانم منم بهت گفتم بیا بریم تو اتاق بخوابیم من می ترسم تو هم گفتی(بازم باصدای خواب الودش تقلید کردم)بریم.
بعدشم زدم زیر خنده.دیدم ساکته هیچی نمی گه منم ساکت شدم و بهش نگاه کردم.بدون هیچ حرفی داشت نگام می کرد فکر کردم صبانیه که دارم بهش می خندم نمی دونستم که داره از طرز تعریف کردنم و خندیدنم فیض میبره واسه همین ادامه دادم:
-خوب حالا به من چه.خنده دار بودی منم خندیدم دیگه عصبانیت نداره که بی خیالش دنیا دوروزه بخند تا دنیا بهت بخنده.
بازم بدون حرف نگام کرد.
-نه مثله اینکه هوا پسه.من برم الان سرویسم میره.
از تخت پریدم پایین که دستمو کشید افتادم دوباره رو تخت.گفتم الانه که بزنه دکوراسیونمو بریزه پایین به غلط کردن افتادم.
-بابا بهراد بی خی دیگه.اصلا ببخشید چیز خوردم بذار من برم الانه که سرویسم بره ها بعد اینا فکر کنن من بازم پیچوندم....
یهو لبخندش جای خودشو به اخم داد:
-پیچوندی؟مگه تاحالا سرویستو پیچوندی؟
الانه که باز گیراش شروع بشه.اخه یه بار با ایدین و دوستاش پیچوندم یه بار با بچه ها که تو خیابون اون پسرا رو دست بندازیم یه بارم یه پسره بد سه پیچ شده بود مجبور شدم برم ببینم چی می گه که از سرویس جاموندم حالا اگه اینارو می گفتم تا دوروز باهام اخم و تخم داشت.
-نشنیدی؟اگه نشنیدی بازم تکرار کنم؟
-ها؟نه کی گفته پیچوندم.
-دروغ بدتر از کاریه که کردی حواست باشه.
-بهراد اول صبی گیر نده دیگه.
خیره شدم تو چشماش که گفت:
-پاشو برو.ولی دفعه اخرت باشه که اینجوری نگام کردی.
-مگه چه جوری نگات کردم؟
-هیچی بابا.برو سرتم بشور.
-باشه قربون دستت اون ملافه هه رو هم بنداز ماشین.
-باز من بهت رو دادم.
با حالت بامزه ای گفتم:
-دیرم شد.
در عرض دو دقیقه اماده شدم خواستم بدون صبحانه برم که جلو مو گرفت و گفت تا صبونه نخوری خبری از مدرسه رفتن نیست.خلاصه بعد از خوردن صبونه راهی شدم.دیگه نزدیک امتحانا بود و کار زیادی تو مدرسه نداشتیم.امروز بیشترش به حرف زدن گذشت و روز خیلی خوبی بود.
دیگه امتحانا شروع شده بود و تنها کاری که باید می کردم درس خوندن بود کاری که من ازش بی زار بودم البته بهراد قول داده بود کمکم کنه که من می دونم همش باد هواست!!!اون کل روزش رو یا تو دانشگاهه یا تو شرکت.این ترم ترمه اخرشه میخواد بیشتر به شرکتش برسه.من که سر از کاراش در نمیارم فعلا فقط به فکر یکی هستم که کمکم کنه!!الانم کسی خونه نیست و منم مثله همیشه روی شکمم روی زمین دراز کشیدم و خیر سرم دارم یه چیزای میکنم تو مغز پوکم که هیچی توش نمی مونه.بلند گفتم:
-جون مادرت این یکی یادت بمونه.این دیگه شوخی بردار نیستا.
با شنیدن صدایی رومو برگردوندم و دیدم بهراد پشتم وایساده داره می خنده.
-زهرمار.ببند نیشتو بیشور.
با خنده گفت:
-تو عمرم کسی مثله تو ندیده بودم.
-خوب حالا که دیدی.برو بذار درسمو بخونم.
رفت و پیداش نشد.هی خدا.از اینم که چیزی اب نمی خوره باید به فکر یه جا باشم برم پیشش درس بخونم.مثلا کیانا یا سارا یادمه اونموقع ها میرفتم پیش نیما ولی الان....با یاد نیما چشمام پر اشک شد.ای کاش بودی نیما...با صدای بهراد اشکمو پاک کردم.
-نمی خواد گریه کنی کوچولو.خودم کمکت می کنم.
-چیش.من به خاطر این گریه نکردم.یاد یه چیزی افتادم.
-یه چیزی یا یه کسی؟
نشستم و نگاش کردم.از کجا فهمید؟
-بهتره از فکر نیما بیای بیرون.اون دیگه نیست فکر کردن بهش چیزی جز غم و غصه نداره. درستو بخون اگه خواستی میریم سر قبرش.
دهنم وا موند.چه مهربون شد یهو.نچ بچه ام از اولشم مهربون بود.اهی کشیدم که نمی دونم از کجا اومد!!
-بیا من کمکمت می کنم.
-نمی خوام.
-باز بچه شدی؟بیا کمکت می کنم.
-اگه تو اینجا باشی من هیچی یاد نمی گیرم.
خندید و گفت:
-چرا؟
شونه هامو الا انداختمو هیچی نگفتم.راستیتش اگه کنارم میوند فکرم مشغول میشد و به جز خودش به هیچی فکر نمی کردم.دقیقا هم همین شد.کتابو برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.ولی من احمق محو صورتش شدم.صداش مثله لالایی بود و باعث می شد خوابم بگیره.پلکام داشت میرفت رو هم که با صداش باز شد.
-یاد گرفتی؟
بهم نگاه کرد و نگاه گیجم رو متوجه خودش دید.واویلا.کافیه بگم بعد نیم ساعت توضیح هیچی نفهمیدم اونوقت حسابم با کرام الکاتبینه.همینجوری نگام می کرد و منم نگاش می کردم کم کم عصبانی شد خوب حقم داشت بیچاره منم بودم عصبانی می شدم طفلی نیم ساعته داره واسه من توضیح میده اونوقت من داشت خوابم می برد.
-من که دوبار واست توضیح دادم حالا اینجوری نگام می کنی؟حالا حقته یکی بزنم تو صورتت؟نیم ساعته دارم واسه خانوم فک می زنم خانوم خوابه انگار دارم واسش لالایی می خونم.
به معنی واقعی خجالت کشیدم.خاک بر سرم کنن.سرمو انداخته بودم پایینو هیچی نمی گفتم.فکر کنم بازم قیافه ام مظلوم شده بود.درست مثله اونموقعی که برف میومد و منم از ایدین می خواستم منو با خودش ببره ولی اون قبول نکرد و بعد با دیدن قیافه ی معصومم پشیمون شد.اخ یادش به خیر چه روز خوبی بود!گفتم ایدین.یادم باشه بهش یه زنگی بزنم.با صدای داد بهراد به خودم اومدم.ای خدا گند کاری پشت گند کاری.با عصبانیت گفت:
-مگه با تو نیستم؟واسه من رفته تو فکر.اصلا به من چه من چرا حرص می خورم؟فردا که رفتی امتحانتو خراب کردی اونموقع قدر منو میدونی.
پاشد که بره منم دستشو گرفتمو گفتم:
-خوب ناراحت نشو دیگه چی کار کنم دست خودم نبود.
نشست و بی هیچ حرفی نگام کرد.تو نگاش سرزنش بود و یه چی دیگه که نفهمیدم چی بود!
-خوب ببخشید یهو خوابم برد.حواسم پرت شد.
-مگه من لالایی می گفتم که خوابت برد؟
بی هوا گفتم:
-لالایی نمی گفتی که صدات مثله لالایی بود.
وای چی گفتم.دستمو گذاشتم رو دهنمو نگاش کردم.یه نگاه به من انداخت و بعد زد زیر خنده.حرصم گرفت هم از خودم که انقدر زود خودمو لو میدم هم از اون که مسخره ام می کرد.البته بدم نشد حداقل ناراحتی اش از بین رفت! با لحن شینطت باری گفت:
-اخی عزیزم.میخوای الان باهم بریم تو تخت من واست لالایی بخونم تو هم بخوابی؟
-لوسِ مسخره.
-بی شوخی گفتم عزیزم.
-اه بهراد.
-جانم؟
-درد.
-شما لطف داری.اهان یه خبر خوب بهت بدم؟
-چی؟
-یه شرط داره.
-چه شرطی؟
-امشب.....مثله شب اول باشه.باشه؟
با وحشت گفتم:
-نه.حرفشم نزن.
-باشه پس منم نمی گم.
میدونستم اگه نفهمم چی می خواد بگه تا خود صبح خوابم نمیبره پس ناچارا گفتم:
-باشه قبول.تو بگو.
-افرین حالا شدی دختر خوب.این امتحان اخریته دیگه؟
-اره.
-خوب بعد از این امتحانت میریم رشت.
جیغی از خوشحالی زدم و پریدم بغلش.نچ نچ واقعا هوار بر سرم که عین بچه ها ذوق می کنم.چی کار کنم دیگه دست خودم نیست. با کلی خواهش و التماس یکم دیگه باهام درس کار کرد و هرچی بیشتر به شب نزدیک می شدیم ترسم بیشتر می شد.احساسم درست مثله شب اول بود.از شانس شب زود خوابم گرفت و زود پریدم تو تخت.نیم ساعت بعد بهرادم اومد.
-اوهوی.قول دادی واسه چی خوابیدی؟
-بهرادی بیخیال دیگه باشه؟
-اِ؟زرنگی؟عمرا.قول دادی باید سرش وایسی.
پوف.سیریش.خلاصه بگم امشب با شب اول هیچ فرقی نمی کرد به جز اینکه شب اول بهراد با شنیدن اه و ناله ام نازمو می کشید و می خواست اروم باشم ولی امشب بهم می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت:
-حقته.تا تو باشی منو اذیت نکنی.
یا می گفت:
-اخی عزیزم درکت می کنم می دونم سخته ولی چاره ای جز تحمل نیست!!
منم همش با مشت میزدمش و بهش فوش میدادم و باعث می شد بیشتر بخنده. پسره ی پررو.همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم.بعد از درگیری با وجدانم نظرم عوض شد.پسر به این مهربونی و خوشگلی. قرار شد فردا بریم سر خاک نیما. وای.اصلا دوست ندارم با یاد گذشته گریه کنم.ولی دوست دارم یکم با نیما حرف بزنم. دلم خیلی واسش تنگ شده.
*****
کیانا-خوب بچه ها دیگه تموم شد.
-چی چیو تموم شد یونی رو یادت رفت؟
کیانا-نه منظورم اینه که دیگه همدیگرو نمی بینیم دیگه تموم شد.
و ادای گریه کردن رو در اورد.
سارا-چرند نگو بازم همدیگرو می بینیم.
صداش بغض داشت نمیدونم واسه چی.کجاش گریه داره؟مگه ما تصمیم نگرفته بودیم هممون بریم یه رشته و تو دانشگاه هم باهم باشیم؟البته اگه یه جا قبول شدیم.در هر حال من که اصلا گریه ام نگرفت!!!!
*****
-بهراد برو دیگه می خوام تنها باهاش حرف بزنم.
-نیم ساعت دیگه بر میگردم.چشاتو اشکی نبینما.از من گفتن.فقط زود حرفاتو بزن که به ترافیک نخوریم خانومی.
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.قرار بود از همینجا یه راست بریم سمت رشت.قبلا با مامان و بابا و ایدین صحبت کرده بودمو دیده بودمشون.خیلی به بچه ها اصرار کردیم که باهامون بیان ولی گفتن تنها بریم بهتره.واسه مهسا و هانی خیلی خوشحال بودم مخصوصا مهسا که با ورود سامان به زندگیش دور پسرای دیگرو خط کشیده بود.هانی و ارمین هم تا ماه دیگه نامزدیشون بود.واقعا خوبه.منو نیگا سر قبر به جای اینکه باهاش حرف بزنم دارم به چه چیزایی فکر می کنم!!
-سلام نیما....خوبی؟...جات خوبه؟....معلومه که خوبه....مطمئنم تو تو بهشتی.... یادته اونموقع ها وقتی از بهشت و جهنم حرف میزدیم می گفتی معلموم نیست کی بره بهشت کی بره جهنم؟....می گفتی ما هنوز جوونیم وقت داریم واسه زندگی و کارای خوب کردن.....می گفتی حتی اگه گناه کنیم خدا میبخشتمون.... اخرشم می گفتی به این چیزا فکر نکنیم....هنوز فرصت زندگی داریم....ولی تو زود رفتی.... فرصتت خیلی کم بود....یادته نیلو می گفت اگه زود بمیریم بهتره....چون کمتر گناه کردیم.....تو می گفتی تا فرصت هست باید زندگی کنیم.....تو از فرصتات استفاده کردی؟.... وای نیما خیلی زود رفتی....نگفتی دلم واست تنگ می شه؟....نچ باز من چرت و پرت گفتم....دست تو نبود که....دست خداست.....همیشه می گفتی مرگ و زندگی دست خداست ولی من دوست ندارم زود بمیرم.....چرا هرچی گفتی برعکسش پیش اومد؟..... شایدم خدا بهت لطف کرده گذاشته بری پیش عشقت....ناقلا اونجا بهت خوش میگذره نه؟....دور از چشم همه با عشقتی دیگه....کارای بد بد نکنی....چیش....باز حالم بد شد....نیمایی قول بده یه شب بیای تو خوابم باشه؟....نمی دونی چه قدر دلم واست تنگ شده.... یادته موقع امتحانا باهام درس کار می کردی؟....منم شیطونی می کردم یاد نمی گرفتم....تو هم میزدی تو سرم....بعد دعوامون میشد....بالشارو پرت می کردیم سمت همدیگه.... بعد عزیز میومد دعوامون می کرد....تو هم می گفتی تقصیر خودت بوده.... نیما تو چه قدر خوب بودی....ولی یهو عوض شدی....گوشه گیر شدی....نمی دونستم عشقت مرده....مسخره ات می کردم...می گفتم عاشق شدی.... تو هیچی نمی گفتی....یه بار که خیلی ناراحتت کردم گفتی هیچوقت منو نمی بخشی....گفتی یه روزی تقاص این مسخره کردنارو پس میدم....ولی من که نمی دونستم عشقت از پیشت رفته پیش خدا....منو ببخش نیما...میدونم می بخشی....تو همیشه می بخشی....اوف....چه قدر فک زدم...سرتو درد اوردم....دیگه باید برم....الان بهراد پوست از کله ام می کنه....یادت نره بیای تو خوابما....به عشقت سلام برسون.... بای بای...
اشکامو پاک کردمو بلند شدم ولی دلم نمیومد برم و تنهاش بذارم.احساس خوبی نداشتم از اینکه اون زیر خوابیده.هرچند روحش الان شاده.دوباره نشستم سرجام. وای.این افکار بچگانه دست از سرم بر نمی داره.احساس کردم یکی بالای سرم وایساده.سرمو بالا گرفتم و نیما رو دیدم.خواستم داد بزنم که دستشو گذاشت رو بینیش و گفت:
-هیس!!!دختر خوب کسی که الان منو نمی بینه.فقط تو منو میبینی پس داد و فریاد نکن که فکر می کنن دیوونه شدی!
از ترس و تعجب نمی دونستم چی بگم.فقط نگاهش می کردم.این چیزا رو فقط تو فیلما دیده بودم.نیما که مرده پس اینجا چیکار می کنه؟من تو عمرم روح ندیده بودم. با تعجب نگاهش می کردم که گفت:
-خوب حقم داری تعجب کنی.من زیاد وقت ندارم عزیزم.فقط اومدم بهت بگم این افکارو از ذهنت دور کن و بلند شو برو.مطمئن باش من جام خیلی خوبه.پاشو خانومی.
من که از شک در اومده بودم گفتم:
-اه.نیما.اینجا چی کار می کنی؟چه جوری اومدی؟الان روحی نه؟
با خنده گفت:
-اره.
-یا بسم الله من از روح می ترسم.
-از من که نمی ترسی؟
-نباید بترسم؟حالا اینارو بی خی نیما.یه روز عشقتو بیار من ببینمش.باشه؟
-مگه الکیه؟به همین سادگی؟ببین منو من دیگه باید برم خوب؟تو هم بلند شو برو پیش بهراد که کلافه ست.
-باشه بابا فقط یه چیزی چه جوری اومدی اینجا؟
-چه می دونم بابا.گیر دادیا من دیگه باید برم بای.
یهو غیب شد.وا.چه چیزا به حق چیزای ندیده.تو همین لحظه گوشیم زنگ خورد.اوه بهراد بود لابد الان عصبانیه.
-کجایی؟
-دارم میام.
-خوبه گفتم زود بیا.دو ساعته منو الاف کردی.تو ماشینم زود بیا.
-اومدم.قربانَ u!
صدای خنده شو شنیدم.همیچین عصبانیم نبود.هنوز فکرم درگیر نیما بود.شاید خیالاتی شدم ولی نه خودم دیدمش.خودش باهام حرف زد. سعی کردم بیشتر از این بهش فکر نکنم.

 

بهراد-اول یه سر میریم پیش امیر باید یه سری پرونده بدم دستش.اکی؟
-نکی.
بهم نگاه کرد و گفت:
-باز دیگه چیه؟چرا نکی؟
-همین جوری واسه دلخوشی.
-کلا کرم داری.
جوابشو ندادم و بازم رفتم تو فکر.امیر رو میشناختم.خیلی پسره خوبیه.مثله حامد میمونه.ولی یه جوری نگام می کنه.نه...نه...از این فکرا نکنین.عاشقانه نه...یه جوری که انگار منو می شناسه.ولی من هرکاری می کنم هرچی به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد.با این حال یه احساس خوبی نسبت به امیر دارم.احساس می کنم پسریه که می شه بهش اعتماد کرد.بعدشم خودش نامزد داره. یعنی تازه نامزد کرده.تاحالا ندیدمش ولی مطمئنم دختر خوش شانسیه.
-تو بشین من بدم بهش میام.
-منم می خوام بیام.خیلی وقته ندیدمش.
یه جوری نگام کرد و بعد گفت:
-خیله خوب بیا.
از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم.خونشون خیلی بزرگ بود.یه چیزی مثله خونه ی خود بهراد اینا.چیش.همشون مایه دارن.امیر خیلی گرم از ما استقبال کرد. بازم نگاش یه جوری شد. ای خدا چرا من نمی تونم بفهمم یکی چه جوری نگام می کنه؟از بس که منگولم.اونا داشتن در باره کار و اینچیزا حرف میزدن و منم بی کار خونه رو نگاه می کردم.احساس کردم یکی داره از پله ها میاد پایین.نگاه کردم و همونجوری با دهن باز نگاه کردم.خدای من....نگو که این نامزد امیره.... این که سنای خودمونه.سنا هم تا منو دید دهنش باز موند.... باورم نمی شه.این اینجا چی کار می کنه؟بی اختیار پاشدم.بهراد و امیر هم توجهشون به من جلب شد و به سمتی که من نگاه می کردم نگاه کردن.وقتی جفتمونو متعجب دیدن به هم دیگه نگاه کردن و چیزی نگفتن.سنا زودتر از من به خودش اومد و با جیغی از خوشحالی پرید منو بغل کرد.محکم همدیگرو بغل کرده بودیم.یهو خودمو ازش جدا کردم و گفتم:
-هوووی.تک سلولیه نامرد.حالا دیگه نامزد می کنی و خبر نمی دی هان؟
اونم مثله من گفت:
-اولا که تک سلولی تو بودی من نامبر وانم.یادت نرفته که؟دوما که تو که از من بدتری ازدواج می کنی خبر نمی کنی هان؟میدونی چند بار زنگ زدم خونتون کسی جواب نداد؟تو حتی یه بارم زنگ زدی؟
-نچ نچ نچ راست می گیا.اصلا حواسم به تو یکی نبود.ولی مرگ خودم نه مرگ کیانا تقصیر منم نبود.اخه میدونی...
-خیله خوب بابا.بی خیالی طی کن.چه خبر؟
-خبر مرگ تو.ببینم پس چهارشنبه چی شد؟
محکم دستشو گذاشت رو دهنم و به امیر اشاره کرد.منظورشو نگرفتم و بلند گفتم:
-اها.امیر همون چهارشنبه بود؟
محکم کوبید تو سرم.
-ای خوب چرا میزنی؟امیر چهارشنبه نبود؟...
واسه اینکه حرصش بدم بلند تر گفتم:
-اها این یعنی اینکه خفه شم دیگه چیزی جلو امیر نگم نه؟...نچ ببین من چه قدر باهوشم اونوقت شما ها به من می گین تک سلولی.
یکمی با حرص نگام کرد و با یه لحن تهدید کننده ای گفت:
-تو ادم نمی شی نه؟
مثله خودش گفتم:
-نچ.
-ادمت می کنم.
دنبالم دویید و منم فرار کردم پشت بهراد که مات و مبهوت مارو نگاه می کرد.بعد از کلی دوییدن وقتی دید دستش به من نمی رسه گفت:
-بعدا به حسابت میرسم.
-قربونم بری.
امیر-صبر کنین ببینم شما همدیگرو از کجا می شناسین؟
سنا-وا امیر تو که خنگ نبودی دوستیم دیگه یعنی تا حالا نفهمیدی؟
بهراد-عجیبه.
-وا کجاش عجیبه؟
سنا-اینا رو بی خیال راستی از نیما چه خبر؟
وای سنا.خیر سرش می خواست تلافی کنه.
-نیما؟....مگه خبر نداری؟
سنا-چیرو؟
-پوف....نیما مرد.
چند دقیقه ساکت شد و هیچی نگفت ولی یهو خندید و گفت:
-چاخان نکن.مگه می شه.
-باور نمی کنی؟به خدا راست می گم از بهراد بپرس.
سنا-وای.
نشست رو مبلو چیزی نگفت.باورم نمی شد که سنا واسه نیما اشک بریزه.
-هوی خله.گریه چرا؟
-اخه باورم نمی شه.
-این گریه داره؟خوب منم باورم نمی شه.
نشستم کنارشو بلند زدیم زیر گریه.بهراد و امیر از این کار من خنده شون گرفته بود.
بهراد-گریه کردنشونم به ادم نرفته.
امیر لبخندی زد و چیزی نگفت.در همین لحظه گوشیم زنگ خورد.وا.خاله بود.یه سالی می شد ازش خبری نداشتم.از وقتی شوهر کرده بود و شوهرش نمی ذاشت به خونواده اش سر بزنه.حتی واسه عروسی منم نیومده بود.صدامو با حالت بامزه ای صاف کردم بهراد و امیر به خنده افتادن.
-سلام خاله.
به وضوح رنگ امیر و بهراد پرید و بهم دیگه نگاه کردن.نمی دونم چرا.
-سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی ولی فکر نکنم تو خوب باشی خاله.
-چطور؟
-تازه می گی چطور؟بعد یه سال زنگ زدی چی بگی؟حتی عروسیمم نیومدی. اصلا فهمیدی بچه برادرت مرده؟(با گریه ادامه دادم)اصلا یه سرم به ما نمیزنی. خاله خیلی نامردی.مگه اون شوهرت چی داره که بهش چسبیدی؟ یعنی حرف اون از خونواده ات واست مهم تره؟حالا خوبه سن باباتو داره.
خاله هم با گریه جواب داد:
-خیله خوب حالا هیچی نمی گم پررو تر می شه.
-من پررو می شم.می خوای بیشتر بگم؟
-بیشین بینیم بابا.
-نشستم بابا.
-چیش خوب پاشو.
-نمی خوام.حالا چه خبر؟
-برف اومده تا کمر.
-قدیمی بود خاله بیا رو مد.
-میزنمتا.
-بیا بزن.
-تو چی چی کار می کنی؟شوهرت خوبه؟خوش می گذره.
-اره خیلی جاتم اصلا خالی نیست خاله.تو چی؟شوهر خسیست خوبه؟
-اِ.تو هم هی اذیت کنا.
-خدایی من موندم چطور بعد از سه بار ازدواج سرت به سنگ نمی خوره و بازم اشتباه انتخاب می کنی.راستی از اون بچه اولیت خبر داری اصلا؟
-اتفاقا به خاطر همین بهت زنگ زدم.
-می گم کارت گیر نباشه زنگ نمی زنی.حالا چی می خوای؟
-هیچی می خوام واسم پیداش کنی.
-اِ؟چطور شد؟شوهر جونت ایزه داده؟
متوجه بودم که بهراد و امیر با دقت به حرفام گوش می دن.مشکوک میزننا.
-نه بابا.اصلا سیروس بفهمه منو می کشه ولی خودم می خوام ببینمش.
-بعد از این همه سال فکر کنم الان 20 و یکی دو باشه نه؟
-اره.حالا می تونی کمکم کنی؟
-فعلا وقتم پره خانوم.ولی بعدا بهت زنگ می زنم ببینم چی کار می تونم واست بکنم.دیگه کاری باری؟
-نه سلام برسون بوس بوس بای.
قطع کردم بهراد و امیر هنوز بهم نگاه می کردن.بلند گفتم:
-چیه خوب؟
امیر بدون حرف نگام می کرد بهراد اب دهنشو قورت داد و گفت:
-چیزه...این چه طرز حرف زدن بود نه به اون گریه ی اولش و شکایتات نه به این اخرش.
-مدلشه عزیزم مدلشه.
سنا-هیچیت به ادم نرفته.
-میدونم من یه فرشته ام.
-بابا اعتماد به نفس.
-کور شی!
بهراد-ببین منو ایدا.
-ها؟
-بریم دیگه؟
-بریم.
رو به امیر گفت:
-پس بگم بهش؟
امیر فقط سرشو تکون داد.احساس می کردم اگه حرفی بزنه اشکش میریزه.
-چت شد امیر.
به سختی گفت:
-هیچی.برین خوش بگذره.خدافظ.
و رفت.
سنا-اِ.چش شد این؟
بهرد-هیچی اگه خواست بهت می گه.فعلا سنا جان مادیگه بریم.سلام برسون.
-باشه بای بای.
-بای سنای تک سلولی.
-کوفت!خودتی.
-خیلی هم ممنون.خدافظ.
....

سوار ماشین که شدیم از بهراد پرسیدم:
-می گم بهراد امیر چش شد یهو؟ 
-به وقتش میفهمی.
اداشو دراوردم:
-به وقتش میفهمی....کلاس نذار میمیری همین الان بگی.
خنده خوشگلی کرد و چیزی نگفت.یهو جدی شد و با لحن جدیی گفت:(از همین اخلاقش خوشم میاد دیگه.وقت شوخی کردنو جدی بودنو خوب می فهمه.)
-می خوام واسماز خاله ات بگی.
مثله خنگا گفتم:
-ها؟خاله ام؟
از لحنم خنده اش گرفت و گفت:
-بچه جون.تو دقیقه نمی تونی بذاری ادم جدی باشه؟اره از خاله ات واسم بگو دوست دارم از زندگیش زیاد بدونم.
-خاله ام....اووووو.طولانیه قضیه اش.
-اشکالی نداره تو بگو.می خوای همه ی 5 ساعتو ساکت بشینی؟
-باشه.(صدامو صاف کردم) به نام خدا...
پرید وسط حرفم:
-بابا دو دقیقه جدی باش.می تونی.
صادقانه گفتم:
-نچ!!!
-ای خدا.می گی یا نه؟ مگه نمی خوای زودتر سر از همه چیز در بیاری؟ پس حرف بزن تا منم همه چیو بهت بگم.به خدا اگه ایندفعه مسخره بازی دربیاری من می دونم و تو ها.از من گفتن.
یه جورایی از لحنش ترسیدم و جدی شدم.البته به زور!
-می دونی.خاله من از اولشم بدبخت بود!!!(یه جوری نگام کرد که گفتم)بابا چیه خوب؟بدبخت بود دیگه.شوهر اولش که مثلا یه ذره باهم خوب بودن باهم مشکل پیدا کردن و طلاق گرفتن.خاله ام یه بچه از اون شوهرش داشت.حالا اسمشو یادم نی.وقتی طلاق گرفتن خاله ام بچه رو داد دست اون یارو. شوهرشم چند ماه بعدش ازدواج کرد و 3 سال بعدشم مرد.اون بچه هه هم زیر دست نامادریش بزرگ شد. البته فکر کنم از این خر پولا بودنا.مادره هم مثله اینکه مهربون بود.اینارو به کسی نگی ولی همشو یواشکی از زبون عزیز شنیدم(خنده شو که دیدم دلم قیلی ویلی رفت!)اها می گفتم این که هیچی عمرشو داد به خودم اون یکی همون شوهر دومیه رو تو محل کارش خیر سرش پیداش کرد با اینکه همه مخالف بود اما این دیوونه رفت باهاش ازدواج کرد.یارو دوتا بچه داشت از منم بزرگتر.تازه سیگاریَم بود مرتیکه.(از طرز صحبت کردنم داشت می خندید انگار جوک می گم!)تو اشغالدونی....استغفرالله اشغالدونی چیه؟توی همین چیز پایین مایینا یه خونه کوچولو...یه چیزی می گم یه چیزی میشنویی.با اینکه یه بار اونجا نرفتم ولی هنوز یادمه اشپزخونه نداشت تو حیاط یه گاز گذاشته بودن.یادمه پای چشم خاله ام سوخته بود ازش پرسیدیم گفت روغن پریده اما دروغ می گفت اون یارو تو دعوا ته سیگارشو ریخته بود پای چشمش.تازه یه بارم زده در گوشش الان خاله ام گوش چپش خوب نمی شنوه.خلاصه از اون مرتیکه هم طلاق گرفت بچه هاشم که نمی دونم خودشم نمی دونم الان کدوم گوریه...مرده ست یا زنده...به هر حال مهم نی.... اینا گذشت بعد 4 ، 5 سال که خاله ام خونه عزیز اینا بود دوباره هوس شوهر کرد.حالا کی...دوست اقاجون!!!ایش...مرتیکه کچل شیکم گنده.اقاجون از اولشم با ازدواجشون مخالف بود ولی یارو اینقدر خودشو مظلوم نشون داد که بابامو داییا ازش دفاع کردنو خلاصه اقاجونم راضی شد حالا دعواهاشو که دیگه بی خیال.... یادش به خیر چه روزای باحالی بود اونا دعوا می کردن ما اینور از دست عرفان(اون یکی پسر داییم)می خندیدیم!! پوف....خلاصه این یارو که 60،70 رو داشت با خاله ام که تازه 40 سالش شده بود ازدواج کرد.یارو یه بچه داشت که 22 سالش بود.اون یه خونه مجردی داره.اِ...دیدی یه چیزیو یادم رفت!خاله ام از اون شوهر قبلیه مهدی رو داشت. این یه پرانتز بود.یادم رفت بگم!!اره دیگه مهدی الان 8 سالشه طفلی خیلی دلم واسش می سوزه.این یارو هم دور روز بعد بامبول دراورد سر جنگ با ما ها رو گذاشت سر چیزای الکی...بعدشم نذاشت که خاله ام با ماها رفت و امد کنه.با اینکه خونشون درست طبقه ی بالای اقاجونیناست ولی اون یارو نمیذاره بیاد اونجا...اخیش.همین دیگه.چه قدر حرف زدم...
خندید وگفت:
-چه زندگیی داشته خاله ات.خوب...امممم...هیچی دیگه.پس یعنی درکل خاله ات دو تا بچه که مال خودش باشه داره نه؟
-اوهوم.
-یکیش که مهدیه یکی هم که نمی دونی.
-اوهوم.
-پشت تلفن خاله ات چی می خواست؟
-می خواست اون بچه اولی رو پیدا کنم.چه می دونم یه نشونی چیزی... دلم واسه خاله ام می سوزه.می خوام کمک کنم پسرشو پیدا کنه. ازش بخوام خاله امو ببخشه. ولی فکر نکنم این کارو بکنه می کنه؟؟اگه هم نکرد یه کاری می کنم بکنه. هه چه بکن نکنی شد!
یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت:
-اگه خالتو نبخشه چی کار می کنی؟
-نمی دونم...خوب ازش خواهش می کنم که ببخشه.
-به همین سادگی؟یه عمر زندگیرو با یه خواهش می شه بخشید؟؟خاله ات تا حالا کجا بوده؟بعد از این همه سال؟ بعد 20 سال چی می خواد بگه؟این پسر 20 سال بدون مادر واقعیش زندگی کرد....تو این مدت اصلا مادرش یادش بود یه پسر هم داره. خدایی یادش بود؟ این بچه یتیم بزرگ شد اسم یتیمی رو یدک کشید.20 سال... ایدا پول همه چیز نیست.شاید خیلی پولدار باشه ولی محبت مادر مادر واقعی مادری خودش اونو به دنیا اورده خودش بهش شیر داده خودش بهش حرف زدنو یاد داده یه چیز دیگه ست.فکر نکنم بخشیدن همچین مادری کار اسونی باشه.
-ولی....
هیچ حرفی واسه دفاع از خاله ام به ذهنم نرسید...راست می گفت...اگه اون یه مادر واقعی بود بچه اشو با خودش میاورد.چون پدرش اصراری به نگه داشتن بچه نداشت....
-ولی چی ایدا؟می بینی هیچ حرفی واسه دفاع نیست....با هیچی نمی شه جبرانش کرد.
از جوی که به وجود اومده بود هیچ خوشم نیومد.
-خوب حالا چرا منو میزنی؟به من چه؟
با لحن مهربونی گفت:
-من که با تو کاری ندارم خانوم کوچولو.خواستم بگم نمی تونی به این سادگی از پسرخاله ات بخوای که خاله تو ببخشه.
-بله .. بله...اخی...یعنی الان چی کار می کنه؟
-کی؟
-همون پسر خاله هه دیگه.
یه نگاه دیگه ای بهم انداخت و چیزی نگفت.
-می گم بهراد اخرش نگفتیا.
-حالا وقت هست واسه گفتن.
-بهراد ضبط.
ضبطو روشن کرد و دستشو گذاشت رو پام خیلی دوست داشتم دستمو بذارم رو دستش ول خوب افکار مزاحم نذاشتن بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم دستمو گذاشتم رو دستش بهم لبخند زد و چیزی نگفت.به اهنگ گوش دادم و چشمامو بستم.
****

-ایدا...خانومی پا نمی شی؟
چشمامو باز کردم بهراد بالا سرم نشسته بود و داشت نگام می کرد.تو تخت بودم.لباسامم عوض شده بود.سوالو از نگام خوند و گفت:
-دلم نیومد دیشب بیدارت کنم.اگه خوابت میاد بخواب.
-تو که بیدارم کردی پس حرفت چیه؟
خندید و لپمو کشید:
-شیطون زودباش پاشو.
از اتاق بیرون رفت.وا....چه قدر رفتارش عوض شده بود دیگه باهام کل نمی انداخت....بهتر!اینجوریشو بیشتر دوست دارم!از فکر اینکه دیشب بهراد لباسامو عوض کرده یه جوری شدم...یه حس خوب.شیطون شدما...
-بهراد؟
-جان؟
-بیا بریم لب دریا.
-بریم فقط لباس گرم بپوش خوب؟
-باشه.
رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم.فکرم مشغول بود....از یه طرف حرفایی که بهراد بهم نمی گفت...از یه طرف اینکه بعد از یه ماه هنوز عادت نشده بودم....اره خودمم اولین دلیلی که به ذهنم رسید همین بود...ولی من هنوز بچه ام واسه مادر شدن نه؟...حتی از فکرشم خنده ام می گیره... خجالت می کشم به بهراد بگم... حداقل حالت تهوع هم نمی گیرم که خودش شک کنه.....تو این موردم شانس ندارم!!از اتاق رفتم بیرون.بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و راه افتادیم سمت دریا.دریا خلوت بود.رو شنا کنار هم نشستیم.با هم خواستیم یه چیزی بگیم که دوباره باهم ساکت شدیم!!!خندید و گفت:
-بگو.
-هیچی...تو اول بگو.
-نه تو اول بگو منم بعدش می گم..
-اذیت نکن دیگه تو بگو منم می گم.
-تو بگو تا منم اماده بشم حرفامو بهت بزنم.
-خوب منم خجالت می کشم بگم.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-چی شده؟خجالت چرا؟
-اوممم...خوب چیزه....
با خنده گفت:
-چیزه؟....
-اِ.اذیت نکن.
با خنده ای که هنوز تو صداش بود گفت:
-باشه بگو.اذیت نمی کنم.
-من...یه ماهه...چیز نشدم.
-چی؟
-نفهمیدی؟
-ریپیت پلیز!!
-گفتم یه ماهه....
تکرار کرد:
-گفتی یه ماهه...
-چیز نشدم...
-چیز نشدی....چی نشدی؟
-اِ بهراد بفهم دیگه...
خندید و گفت:
-فهمیدم بابا.بوووق نشدی.
-اِ.نگو خوب.
بازم خندید ولی یهو جدی شد طوری که تعجب کردم.
-واسه چی؟یه ماهه؟؟الان می گی؟
-خوب... 
-خوبو درد!
-بی ادب.
-می گم چرا زودتر نگفتی؟؟
-نشد بگم.
-نشد یا نخواستی؟
-خوب فکر نمی کردم چیزی باشه که.
-پوف....حالا برگشتیم تهران می برمت دکتر.
-نه...
-دیگه چیه؟
-من از دکتر می ترسم.
-نترس کاریت نمی کنه.یه معاینه ساده ست که احتمالا برمی گرده به حاملگی و این چیزا البته بعید می دونم واسه تو هنوز زوده.بعدشم تو که الائم دیگه ای نداری؟
-نچ.
-پس دکتر واجب شد.
-اوهوم.خوب تو بگو.
-من....باشه.ببینم تو دوست داری بدونی اون پسرخاله ای که ازش حرف میزدی کیه؟
-مگه تو میدونی؟اصلا از کجا میدونی.
-تو فقط جواب منو بده دوست داری بدونی یا نه؟
-خوب معلومه اره.
-اون...امیره.
خشکم زد.چیزی نگفتم.یعنی چی؟امیر....؟مگه می شه؟
-امیر...خوب میدونی اون خیلی درباره ی شما ها کنجکاو بود واسه همین شروع کرد به تحقیق درباره ی شماها.حتی تا جایی که عکسای شما ها و تلفناتونو هم دراورد. بچه ی زرنگیه کلی هم اشنا داره.واسه همین اون شب که زنگ زده بودی با مهسا واسه مزاحمت دوباره پا پیچت شدم.شماره ات همونی بود که امیر دراورده بود.اسمتم که همون بود...پس...امیر...امیر خواست باهات دوست بشم.ازت اطلاعات بیشتری بگیرمو این چیزا....ولی من..
تا تهش رفتم.باورم نمی شد...امیر از یه طرف...اینکه بهراد به خاطر اون با من دوست شد یا حتی به خاطر اون با من ازدواج کرد تا اونو به خونواده اش برسونه هم از یه طرف داشتم قاطی می کردم.پریدم وسط حرفش و گفتم:
-هیس.هیچی نگو بهراد.خودم فهمیدم.فهمیدم چی می خوای بگی. فهمیدم...
این صدای من بود که بغض داشت.از جام بلند شدم که گفت:
-صبر کن.هنوز حرفام تموم نشده.
-واسم مهم نیست هرچی باید می گفتی گفتی.دوست ندارم بقیه اشو بشنوم.
اره می ترسیدم می ترسیدم که از زبون خودش اون حرفارو بشنوم.
-ایدا داری زود قضاوت می کنی....می دونم چی فکر می کنی ولی تا حرفامو گوش ندی نمی ذارم بری.حالا بشین سرجاتو به بقیه اش گوش کن.
ناخوداگاه نشستم.
-ازم خواست باهات دوست شم.قبول کردم.اول از همه به خاطر امیر باهات دوست شدم ولی بعدش ازت خوشم اومد.از حاضر جوابیت از طرز حرف زدنت وقتی دیدمت از قیافه ات قیافه ای که واسم از همه چیزقشنگ تر بود.تو و اون صورت نازت یا به قول خودت بیبی فیس همه چیزم شدین.حتی ترسیدنتم واسم جالب بود.وقتی از ترس پریدی بغلم انگار دنیا رو بهم دادن. می شه گفت با ارزش ترین چیزم تو زندگی بودی.طوری عاشق تو و بچه بازیات شدم که همه بچه ها فهمیدن.باورشون نمی شد من که به دخترا محل سگ نمی ذاشتم و فقط سرکاری باهاشون دوست می شدم حالا عاشق شدم.تو با همه فرق داشتی.قلبت پاک بود.صداقتتو دوست داشتم.باهام روراست بودی.ولی وقتی که تو رو با اون پسر که بعدا فهمیدم نیما بوده دیدم کلی قاطی کردم.مخصوصا که شب قبلشم نیما بهت زنگ زده بود.از اون به بعدشم که هیچی نگم بهتره.ایدا وقتی که باهم ازدواج کردیم بهترین روز زندگیم بود اولش می خواستم کلی اذیتت کنم ولی دلم نیومد.تو مثله فرشته ها بودی. کارای بچه گونت عروسک بغل کردنت افکار بچه گونت دیوونه ام می کرد.
برگشت سمتمو گفت:
-دیگه چی کار کنم عشقمو باور کنی؟
از عشقش که مطمئن شدم با این که تو دلم عروسی بود ولی یاد امیر افتادم و دوباره مثله بچه ها شدم:
-باشه بابا.حالا اینارو بی خی.امیرو بگو.واویلا.
بلند خندید و گفت:
-عاشقتم.
تند گفتم:
-منم همینطور.می گم حالا امیرو چی کار کنم؟مگه اون به همین سادگی راضی می شه خاله رو ببخشه؟منکه بعید میدونم.وای خدا.حوصله این یکیرو ندارم.ولی امیر مهربونه.می بخشه نه؟
با خنده بهم نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
-وای بهراد کمکم کن باشه؟
-برعکس اون چیزی که فکر می کنی امیر می بخشه خوبم می بخشه.نمی دونم این قلب مهربونو کسی می تونه جز اون داشته باشه یا نه ولی امیر خیلی بخشنده است اون مادرشو خیلی وقته بخشیده.
تقریبا داد زدم:
-واقعا؟
-واقعا.
-اخیش.خیالم راحت شد.
احساس کردم دلم خیلی درد گرفت یهو.اوه....وضعم خراب شد که.خوب شد گفتم یه ماهه نشدم وگرنه حالا حالا ها ازش خبری نبود.خوب تو که یه ماه نیومده بودی این چند روزم صبر می کردی.
-بهراد؟
-جانم؟
-گمونم شدم.پاشو بریم.
خندید و گفت:
-خیالم راحت شد پاشو بریم.انگاری باید همه اینارو می شنید و بعد میومد!
-اره منم داشتم به همین...هی بچه پررو خجالت بکش.
بلند خندید و هیچی نگفت.
************************************************** ************
-اوویی.
-چی شد؟
-دلم درد می کنه.
-نچ.بمیرم خوب من چی کار کنم الان؟قرص می خوای؟
-عادت به قرص ندارم.
-خوب تو دراز بکش.
رو تخت دراز کشیدم.بلیزمو در اورد و اروم شکممو ماساژ می داد.اخی.مهربون!یه 3 روزی می شد برگشته بودیم.خیلی خوش گذشته بود.به قول کیانا حالا زندگی روی خوش به ما نشان می دهد!!یاد این جمله که افتادم خنده ام گرفت.
بهراد-درد.من اینجا بیدار نشستم دارم دلدردتو خوب می کنم تو داری می خندی؟
-یاد یه چیزی افتادم خوب.
-پوف....حالا این راه خوبه؟دردت اروم می شه.
-اوهوم خیلی خوبه.از کجا یاد گرفتی اینجوری بکنی؟
-دیگه دیگه.
-چیش.نگوخوب.بسه دیگه بیا بخوابیم.
کنارم دراز کشید و محکم بغلم کرد.
-بهراد فردا بریم امیرو ببینیم.باشه؟
-می خوای بریم پیش خاله ات؟
-اوهوم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بهترین سایت رمان عاشقانه--رمان...رمان...رمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 48
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 648
  • بازدید کلی : 12,706