loading...
رمان...رمان...رمان
میلاد بازدید : 596 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)
-سلام.
-سلام خوبی؟مرسی که اومدی.
-خواهش .خوب می شنوم.
-ببین ایدا من...اونشب ... اصلا نفهمیدم چی کار کردم.راستش همون شب بود که دکتر بهم گفت دیگه امیدی نیست و باید شیمی درمانی بشم ولی من نمی خواستم مامانینا چیزی بفهمن وقتی .... وقتی اون پسره زنگ زد و گفت که دست از سرت بردارم قاطی کردم و اونجوری شد به خدا اصلاً نمیدونستم دارم چی کار می کنم ایدا...ببخش منو. من که دیگه امیدی ندارم به زندگی.همین روزا رفتنیَم.می خوام منو ببخشی.
به سختی جلوی اشکمو گرفته بودم. اصلا باورم نمیشد. خیلی سخت بود ببینم نیما داره از دست میره و ما نمی تونیم کاری براش بکنیم.رنگ و روش مثله همیشه نبود.لباش به سفیدی میزد و صورتش معصوم بود مثله فر شته ها.با صداش به خودم اومدم:
-منو بخشیدی؟
انقدر مظلوم این جمله رو گفت که اشکم ریخت.
-بخشیدم نیما.بخشیدم.
رومو کردم سمتشو گفتم:
-نیما یعنی هیچ راهی نداره که...که خوب بشی؟خوب چرا شیمی درمانی نمی کنی؟
-من که می دونم میمیرم برای چی اینکارو بکنم.
-نیما توروخدا به زندایی بگو.اصلا به دایی بگو. شاید اونا راضیت کردن ها؟
-نه ایدا... نمیشه.نمیخوام این اخریا مادرمو ناراحت ببینم.
-خوب شاید خوب شدی.
-گفتم که دیگه امیدی نیست.ایدا من از این که میمیرم خیلی خوشحالم.
اشکم بند اومد و با تعجب نگاهش کردم.
-اونجوری نگام نکن.ایدا می خوام برات از....از یه عشق بگم... عشقی که الان پیشم نیست.... منم دارم پیشش.خیلی خوشحالم.خیلی.
-کی؟
-می خواستم بعدا بهت بگم ولی می گن فرصت ندارم.پس..الان میشنوی.
سرمو تکون دادم و با کشیدن نفس عمیق سعی کردم بغضمو فرو بدم.
-2 سال پیش بود...اونموقع 20 سالم بود...یه روز با دوستام یه شرطبندی کرده بودیم که من باختمو باید بهشون شام می دادم. ولی اونروز خیلی سرم شلوغ بود و جیبم خالی.کیف پولمو جا گذاشته بودم. ولی اونا هیچ جوری راضی نمیشدن و باید بهشون شام می دادم. یه لحظه که حواس همشون به یه دختر لوند جلف که از دانشگاه می رفت بیرون جمع شد و منم پیچوندم و رفتم سوار ماشین شدم.با سرعت میروندم که از دستشون خلاص شم که محکم به یه چیزی خوردم. حتما از این داستانای عشق و عاشقی اینجوری زیاد شنیدی و میدونی بقیه اش چی شد.اره من عاشق سها شدم. اونم همینطور. همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نداشتیم تا اینکه...یه روز...داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که یهو سرش گیج رفت و خورد زمین....اون روز بدترین روزم زندگیم بود.سهای من مریض بود. همین مریضی که من الان دارم. اونموقع منم بهش اصرار می کردم که بره شیمی درمانی. پدر و مادرش مرده بودن وقتی 12سالش بود و حالا تنها بود.پیش عمه اش زندگی می کرد که اونم مرد.سها با همه فرق داشت. عقایدش رفتارش همه چیش.وقتی از اون حس قشنگی که به خدا داشت برام می گفت احساس می کردم چه قدر به خدا نزدیکم.چه قدر اون حجاب قشنگشو دوست داشتم. چه قدر صداش قشنگ بود ولی سهای من رفت.پیشم نموند.واسه همیشه منو تنها گذاشت.پیش خودم می گفتم منم دیگه مردم دیگه تموم شدم. سها که رفت منم با خودش برد.یادته اونروز که اشتباهی اس دادی چه زود خودمونی شدم؟ اخه تو... تو خیلی به سها شباهت داشتی.فقط از نظر صورت فقط همین.اونم مثله تو صورت بچه گونه ای داشت. می خواستم با تو باشم که فکر کنم سها پیشمه. شاید فکرکنی من خیلی عوضیم اره هرچی فکرکنی حق داری.ولی من اونموقع شرایطم خوب نبود و بدتر شد وقتی که فهمیدم منم مثله سهام مریضم. الام خوشحالم خیلی خوشحال.دوست دارم زودتر برم پیشش. نمیخوام شیمی درمانی بشم چون میدونم مثله سها میشم و میمیرم.وقتی یادم میاد چه جوری غصه ی موهاشو که میریخت می خورد دلم می خواد خودمو بکشم.چه قدر موهاشو دوست داشتم.ایدا من زندگی خوبی نداشتم زندگیم خیلی کوتاه بود. من همش 22 سالمه و باید با زندگیم خدافظی کنم.ولی با فکر اینکه میرم پیش عشقم پیش سهام خوشحال میشم. ایدا وقتی من رفتم مواظب مامانم نیلوفر و بابام باش.مخصوصا مامانم اون تحمل نداره ایدا قول می دی مواظبشون باشی؟؟ یه چیز دیگه.ازطرف من از ایدین....از ایدین معذرت خواهی کن بهش بگو که نمی خواستم اونجوری بشه.باشه؟
از شدت گریه نمی تونستم گریه کنم.خیلی سخت بود.خیلی.
-ایدا گریه نکن.دیوونه.هنوز که نمردم . هروقت مردم اینجوری گریه کن. 
-نیما.....
هق هق گریه ام اجازه بیشتر صحبت کردنو بهم نداد.
-جان نیما. اخه چرا گریه می کنی؟؟ایدا بخدا اگه بیشتر گریه کنی میرما.ای بابا.بسه دیگه.
صدای خودش هم بغض داشت این باعث شدت گریه ام میشد.احساس خفگی کردم.دستمو رو گلوم گذاشتمو شروع کردم به دویدن.نیما دنبالم نیومد.سرشو بین دستاش گرفت و احساس کردم گریه می کنه.تا یه جایی دویدم رسیدم به قسمت تاریک و خلوت پارک.رو زمین نشستم و با شدت گریه کردم. احساس کردم یکی کنارم نشست. سرمو بلند کردم و ایدینو دیدم.یکم اونورتر بهراد و حامد و ارمین و سامان.ایدین سرمو گذاشت رو سینش و من بازم گریه کردم.
ایدین-هیس.چیه اجی؟چرا گریه می کنی؟ ها؟ بسه اروم باش اروم.اخه به من بگو چی شده.
بقیه هم اومدن جلوتر.بهراد چشماش قرمز بود.نمی دونم واسه چی...در میان گریه گفتم:
-ایدین نیما...
-نیما چی؟
-داره میمیره.
و بازم گریه.
-چی؟داره میمیره؟ واسه چی؟حالت خوبه؟؟
-سر...سرطان داره...دکترا ... گفتن ...گفتن میمیره.
هیچکس چیزی نگفت. نفسم بالا نمیومد.بهراد که فهمیدم جلوتر اومد. بقیه هنوز تو شک بودن. مخصوصا ایدین.
بهراد-بسه ایدا.اروم باش نفس عمیق بکش.اروم...
کم کم اروم شدم.
ایدین-خودش...بهت گفت.
سرمو تکون دادم .
ایدین-چندوقته می دونی؟
-خیلی وقته ولی اوضاعش خوب بود .... تازه فهمیده...فهمیده که هیچ امیدی نیست.
ایدین سرشو بین دستاش گرفت و کنارم نشست.یکم بعد بچه ها بجز بهراد ایدینو بردن تا حالش بهتر بشه.بهراد از رو زمین بلندم کرد. روی نیمکت کنار هم نشستیم .دیگه اروم شده بودم.گریه نمی کردم.
-شما ها چرا اینجایین؟
بهراد- خواستیم با ایدین بیایم بیرون ولی ایدین خواست دنبالت بیاد ببینه کجا میری که انقدر تو خودتی. خوب.... ما هم دیدیم با اقا نیما دارین...
-داریم چی؟
-هیچی.من دیگه باید برم.
-صبر کن.منظورت از این حرف چی بود؟
-یعنی تو نمی دونی؟
-لعنتی نیما مریضه میفهمی؟مریضه.داره میمیره. چه جوری می تونی اینطوری حرف بزنی؟
-اِ؟مریضه؟اونروز که تو اتاق بودین که مریض نبود.
-تو چی می دونی بهراد؟ همیشه زود قضاوت می کنی.
-حالا این هیچی. نیما مریضه.اون روزم دست خودش نبود. پس اون پسره که توی پارک همدیگرو دیدین چی؟همونی که بهش دست دادی.
-دیوونه اون نیما بود.
-دروغ می گی.
-ثابت می کنم.
-چه جوری.
-اگه هرچی تو بگی انجام بدم اونوقت حرفمو باور می کنی؟
خاک برسرم با این حرفی که زدم.اخه اینم حرف بود؟
-هرچی من گفتم؟
-ها؟خوب بستگی داره.
-نه دیگه نشد.حرف زدی پاش وایسا.هرچی من گفتم.
-باشه. هرچی تو گفتی.
-قول؟
-اِ.گفتم باشه دیگه.قوووول.
-با من ازدواج کن.
چند لحظه بدون پلک زدن نگاش کردم.یهو داد زدم:
-چی؟
-سیس.چته؟خودت گفتی قبول.
-عمرا...حرفشم نزن.
-حرف زدی پاشم وامیسی.
-نمی خوام.هرچیزی غیر از این.
-گفتم که.همین.
-نه.
-اره.
-نه.
-اره.
-نه.
-اره.
-اره.
-هه.افرین دختر خوب.حالا شد.پس بای تا خواستگاری.
-نه.
-زهرمار.درضمن یه چیزی ازدواج رو با تموم سختیاش قبول میکنی.اُکی؟
-منظورت چیه؟
-سختی دیگه.
-چه سختیی؟
-حالا اینارو بعد از ازدواج می فهمی.
-برو بابا.دلت خوشه.من رفتم.
-به سلامت...
*****
-چییییییی؟
-هیس چتونه بابا.
کیانا-ایدا مرگ من راست می گی؟
سنا-یعنی امشب میان خواستگاری؟
سارا-یوهوووو!یه عروسی افتادیم.
گلاره-ببینم منظورش از سختی ازدواج چی بود؟
-چه می دونم.مهم نیست.
کیانا-اره دیگه مهم اینه که داره به عشقش میرسه!!!
****
-ایدا.یه سوال بپرسم راستشو می گی؟
-چی؟
-بهرادو دوسش داری؟
-چی؟عمرا.حالت خوبه ایدین؟
-پس واسه چی گذاشتی بیان خواستگاری.
-واسه اینکه بهش ثابت بکنم راست می گم.
-واسه همین؟ایدا من داداشتم به من دروغ نگو.دوسش داری.
-اَه.اره خوب...دوسش دارم.
-اها.حالا شد.پس دوسش داری؟
-اره که چی؟اینکه مهم نیست.مهم اینه که اون منو دوست نداره.
-از کجا میدونی؟
-معلومه.
-ایدا؟می دونی اگه بری من چه قدر دلم واسه خر بازیات تنگ میشه؟
زدم تو سرشو گفتم:
-ادم نیستی.
خندیدو گفت:
-خوب...پس من برم تو هم به عشقت برس.

سریع رفت بیرون تا بالشی که پرت می کنم به سرش نخوره.دلشوره داشت می کشتم.تا شب هزار بار لباس عوض کردمو اخرشم تصمیم گرفتم مثله همیشه ساده باشم.یاد حرف کیانا افتادم:تو همه جوره دل میبری.
*****
اصلاً به حرفاشون گوش نمی دادم اگه بابام این حرفو نمی زد حالا حالا ها تووو هپروت بودم !!
-ایداجان با بهراد برین تو اتاقت حرفاتونو بزنین.
همیشه از این حرف بدم میومد.یعنی کلا از مراسم خواستگاری بدم میومد.تازه چایی هم نبردم! از اینکه توی مراسم دختره دستپاچه باشه اضطراب داشته باشه و پسره هم خجالتی باشه حالم بهم می خورد.خوشبختانه نه من توی اون لحظه استرس داشتم نه بهراد خجالتی بود و سرخ و سفید نمی شد.حتی بی پروا هم بهم نگاه می کردیم.البته نه نگاه عاشقانه نگاهی که گویای این حرفا بود:دیدی بالاخره ضایعت کردم، بهت ثابت می کنم با نیما دوست نبودم، یه حالی ازت بگیرم، یه کاری کنم که روزی صدبا ارزوی مرگ کنی پرروو....
-به اتاقشو نه نه خوشم اومد حداقل تو این یه مورد که سلیقه ات خوبه.
-هه هه خندیدم. بامزه.
-نگفتم واسه خنده خانوم کوچولو.خوب زودباش حرف بزن دیگه. مثله این چیزایی که توی مراسما می گن.من از همسر اینده ام توقع دارم....
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-تو بیجا می کنی توقع داری.
-حرف نزن دارم حرف می زنم. می گفتم توقع دارم که...ترک تحصیل کنه صبح تا شب تو خونه باشه رخت بشوره اشپزی کنه بچه به دنیا بیاره بچه بزرگ کنه...
با جیغی که از حرصم بود خفه اش کردم.
-هیس.چته بابا.شوخی کردم خوب. حالا بی خیال این حرفا بیا بریم پایین بگیم موافقیم!!!
-کجا؟باید اول یه قولایی به من بدی.
-چه قولایی؟اهان! لابد از این قولا که دختر لوسا میذارن.که چه میدونم نباید به من دست بزنی تا خودم نخواستمو باید حق طلاق بهم بدیو من هرجا که دلم خواست میرمو نباید کاری به کار هم داشته باشیمو این حرفای مسخره نه؟
-شاید از نظر تو مسخره باشه ولی شرایط من دقیقا همینایی بود که گفتی.
-هه.نه خیر خانوم کور خوندی.تو خونه ی ما از این خبرا نیست.حالا هم بیا بریم پایین .
-نمی خوام.
-کوفت نمی خوام.باید بخوای خودت یه حرفی زدی بایدم پاش وایسی.چی فکرکردی؟من به این سادگی نمی گذرم. حالا هم بدو بدو کن بریم پایین!!!!!
-کجا بریم؟هنوز حرف مونده.
-ای خدا.دیگه چه حرفی؟
-من هنوز مدرسه میرم.نمی خوام و نمی توینم ازدواج کنم.
-حالا اونم یه کاریش می کنیم.همه موافق ازدواجن.تو می تونی اونموقع هم مدرسه بری.
-از کجا می دونی همه موافقن؟
-از اونجایی که تو تو هپروت بودی و متوجه نشدی!!
-هه هه.پررو.
- هه هه خودتی.خوب سوالی نیست؟
-ایش.نه خیر.
و زودتر از اون از اتاق خارج شدم.پسره پررو فکر کرده کیه.
****
-ایدا؟
-هوم؟
-نیما حالش خیلی بده.
-باهاش صحبت کردی؟
-اره.ای کاش می تونستم واسش کاری بکنم.دکترا می گن...می گن تا یه ماه دیگه بیشتر زنده نیست.
با تعجب بهش نگاه کردم:
-چی؟؟؟؟
-خودش گفت.
چند دقیقه به سکوت گذشت.تا حالا ایدینو اینقدر ناراحت ندیده بودم.خوب فراموش کردن خاطراتی که با نیما داشتیم خیلی سخت بود و حالا با این که می دونستیم اون قراره بمیره هیچ کاری نمی تونستیم واسش بکنیم. 
-می گم ایدین به نظرت نباید به دایی و زندایی چیزی بگیم؟
-نه.خودش خواسته.مگه ما بهش قول ندادیم؟ می دونی فکر می کنم راست می گه.وقتی هیچ امیدی نیست چرا با شیمی درمانی بمیره؟تازه اینجوری موهاشم می ره!
دلم یه جوری شد.به ایدین نگاه کردم.قطره اشکمون با هم ریخت پایین لبخند تلخی زدیم و از خاطراتمون یادکردیم.اه.تو زندگیم هیچوقت اینقدر ناراحت نبودم.
****
-ایدا کجایی؟زودباش دیگه بهراد نیم ساعته دم در منتظره.
-خیله خوب اومدم.
تا الان خواب بودم.نمی دونم چرا اینهمه عجله داشتن؟امروز جمعه بود و تعطیل.اگه بچه ها میشنیدن قراره ازدواج کنم حتماً کله مو می کندن که چرا زودتر نگفتم.هرچند سربسته یه چیزایی بهشون گفته بودم.امروز قرار بود واسه ازمایش بریم.هرچی من میگم زوده اینا کار خودشونو می کنن.منم که حرف گوش کن!!!از در که رفتم بیرون دیدم بهراد به ماشین مدل بالاش تکیه داده. اولالا. از همیشه خوشتیپ تر شده .با اون عینکش.
-چه عجب بالاخره اومدی.
-بروبابا.تو خواب نداری به من چه؟
-یعنی تا الان خواب بودی؟بابا زدی رو دست خرس قطبی.
-خیلی پرروییا.ساعتو نگاه کن بعد حرف بزن خرس هم خودتی.حالا بیا برو کنار می خوام سوار شم.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
-چی کارت کنم دیگه.لابد مادرزاد پررو بودی.
بدون اینکه بهش جوابی بدم سوار ماشین شدم.همیشه از ازمایش دادن خوشم میومد.برعکس امپول زدن.یعنی سرمو به امپول ترجیح می دادم!!!
****
بعد از ازمایش رفتیم یه چیزی بخوریم که یهویی خدایی نکرده فشارمون نیفته!!!
-گفتم من بستنی می حوام.
-منم گفتم هوا سرده سرما می خوری منم حوصله مریض ندارم.
-به تو چه؟من سرما می خورم تو که نمی خوری درضمن نگران نباش مامانم هست پرستاریمو بکنه.به تو ربطی نداره.
-ربط داره خوبم داره.ناسلامتی سه شنبه قراره عقد کنیم. 
-اوف.چه ربطی داره؟
-ای خدا.حالا می میری بستنی نخوری؟
-اوهوم.تو بخر مریض شدم پای خودم.
-از دست تو.
از جاش بلند شد و من هم که از به کرسی نشوندن حرف خودم خوشحال بودم دستامو بهم کوبیدم و گفتم:هورااا.
بهراد لحظه ای سرشو به عقب برگردوند و با دیدن من سرشو با تاسف تکون داد و درحالی که می رفت خندید.بعد از 10دقیقه برگشت.
-چرا اینقدر طولش دادی؟
-داشتم با موبایل حرف میزدم.
-با کی؟
یه جوری نگام کرد و گفت:
-فوضولی؟؟؟
لبامو غنچه کردمو رومو برگردوندم.حرصم در میومد وقتی اینجوری باهام حرف میزد.حالا اگه من داشتم با گوشی حرف می زدم تا از زیر زبونم نکشه کی بود که ول نمی کنه.به درک. وقتی منم مثله خودش رفتار کردم حالش جا میاد.دوباره گوشیش زنگ خورد.جواب داد.بعد از چند دقیقه به وضوح چهره اش رفت توهم.نگران شدم.نکنه چیزی شده باشه؟وقتی قطع کرد بهم گفت:
-بلند شو.باید بریم.
-کجا؟
-می گم بهت فعلاً بیا بریم.
چهره اش ناراحت و نگران بود.نگرانیش به منم سرایت کرد.سوار ماشین شدیم پرسیدم:
-خوب بگو چی شده؟کسی چیزیش شده؟
-میریم میفهمی.
-حالا می میری الان بگی؟
-ایدا اینقدر سوال نپرس گفتم میری می بینی چی شده.فقط خواهشاً تحملت بالا باشه قول؟؟
-اِ.خوب بهراد بگو.هوم؟
-نچ نمیشه.بذار برسیم بهت میگم. 
بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم. خونه نیمااینا بود.رنگم پرید. نکنه نیما طوریش شده باشه؟ولی ایدین گفته بود یه ماه فرصت داره.با ترس به بهراد نگاه کردم.سرشو انداخت پایین و پیاده شد.دنبالش پیاده شدم.مثل مسخ شده ها فقط دنبال بهراد راه میرفتم.اصلا مغزم کار نمی کرد.فقط میدیدم که همه سیاه پوشیدن.همه بودن.سامان...سینا...ارمین...ام یر(دوست بهراد).نیلو داشت گریه می کرد.زندایی حالش خوب نبود.ایدین هم یه گوشه وایساده بود.با دیدن ما اومد جلو.فقط نگاه می کردم.هنوز باورم نمی شد. رفتم توی خونه.بازم گریه همش گریه.می خواستم داد بزنم بسه گریه نکنین.نیما که هنوز زنده ست ولی نمی شد.صدام در نمیومد.نیما رفته بود.واسه همیشه.رفته بود پیش سهاش.خوشحال بود.یادمه.خودش می گفت خوشحالم.پس منم باید خوشحال باشم؟مگه میشه؟نیما دیگه نیست.باورش سخته.خیلی سخت. چرا به این زودی؟ هنوز جوون بود. عزیز حالش بد شد.از بس گریه کرد فشارش افتاد.کنار دیوار نشستم.هنوز نگاه می کردم.از بهراد خبری نبود.تو فقط زنا بودن.نیلو اومد کنارم و شروع کرد به گریه کردن.وقتی دید هیچ کاری نمی کنم گفت: 
-ایدا؟چت شده؟چرا گریه نمی کنی؟ها؟گریه کن ایدا.گریه کن.
انگار منتظر همین حرف بودم زدم زیر گریه.با یاد همه خاطره هایی که داشتیم. ولی اون الان خوشحاله مهم اینه.ولی نمی شه که جلویگریه رو گرفت.از بس گریه کردم سرم درد گرفت.سرمو گذاشتم رو زانوم و به گریه کردن ادامه دادم.دست یکیو رو شونه ام احساس کردم و بعد صدای بهراد:
-ایدا..پاشو باید بریم.پاشو بسه دیگه چقدر گریه می کنی؟
کمکم کرد که پاشم.سرم گیج رفت و بازم سیاهی....

انگاری خواب بودم.احساس نمی کردم که بیهوشم.هرچی می دیدم نیما بود فقط نیما:
نیلوفر-ایدا نیما می گه نمیاد بریم شهربازی.باید خودمون بریم.
-خوب چرا نمیاد؟
نیلو-چه میدونم.تو که میدونی مدتیه اصلا تو حال خودش نیست نمی دونم چش شده.
-الان می رم صداش می کنم.
.....
-نیما خودتو لوس نکن دیگه بیا بریم.اخه میخوای بشینی اینجا که چی بشه؟؟بیا بریم من قول میدم بهت خوش بگذره.
با نگاه عمیقی به صورتم گفت:
-خیله خوب برو منم الان میام.
-اومدیا.
.....
-وااای نیما اون مال من بود.
-خسیس حالا چه فرقی می کنه بستنی بستنیه.
-این یکی دهنیه.نمی خوام.
-خیله خوب بابا.الان برات می خرم.لوووس.
-خودتی.
.....
-نیما یه چیزی بگم؟
-هوم؟
-تو...چرا چندوقته رفتی تو خودت؟؟
-من؟اشتباه می کنی.
-نه خیرم.اشتباه نمی کنم.رفتی تو خودت.نیمای همیشگی نیستی.
-بی خیال.
-اه.خوب نگو.اصلا به من چه.
-همینو بگو.
جیغ زدم:نیماااا.
.....
-نه نه نیما غلط کردم ببخشید ولم کن...
-اِ؟فکر کردی همینجوریه؟تو اتاق من چه غلطی می کردی؟
-ای ای.موهام کنده شد.
-حقته تا تو باشی فوضولی نکنی.
-آی خیله خوب بابا من که چیزیبرنداشتم.آی.
-بگو ببینم اینجا چی کار می کردی؟
-هیچی به خدا. یه کنجکاوی کوچولو بود ولی هیچی پیدا نکردم. عین خر پریدی وسط کنجکاویم.تازه داشتم به یه نتایجی می رسیدم.
موهامو با شدت بیشتری کشید:
-ای.باشه بابا.ببخشید.غلط کردم ولم کن دیگه.
انگار که یاد چیزی افتاده باشه موهامو ول کرد و با نگاه خاصی ازم خواست که برم بیرون.
.....
-تو نیمای همیشگی نیستی.این هزار بار.
داد زد:
-اره من نیمای همیشگی نیستم اصلا نیمای همیشگی مرد.دست از سرم بردار.
از اون به بعد دیگه مثله همیشه نشد.
....
-ایدا من دیگه مردم.....خوشحالم...... پیش سهام....توهم خوشحال باش...گریه نکن.الان بیهوشی.اومدم ازت بخوام که به خاطراتمون فکر نکنی.ناراحت نباشی.چون من خوشحالم.اگه تو اینجوری باشی پس دیگه مامان باید چه حالی داشته باشه.تو باید باور کنی که من دیگه نیستم.من رفتم.اینو روزی چند بار واسه خودت تکرار کن تا باهاش کنار بیای.من رفتم....
پشتشو بهم کرد و رفت.زیرلب گفتم:
-نرو نیما نرو.....
****
چشمامو باز کردم نور شدیدی زد تو چشمام.کم کم به نور عادت کردم.کسی کنارم نبود.بازم بیمارستان بودم.سرم توی دستم بود.چیزی یادم نبود ولی یکم که فکر کردم همه چیز دوباره توی ذهنم مرور شد.نیما مرده.واسه همیشه رفته.این حقیقته واقعیته.کاریش نمیشه کرد.با صدای در به سمتش نگاه کردم.بهراد ...مثله همیشه.
-بهتری؟
-اوهوم.بهراد؟؟
-هوم؟
-نیما...نیما رو خاک کردن؟
-اره.
-کی؟
-تو یه روزه که بیهوشی.بعد از ازمایشی که دادیم چیزی نخوردی.واسه همین حالت اصلا حالت خوب نبود.همین دیروز خاکش کردن.
-ای کاش...ای کاش نیما نمی مرد.دلم...دلم براش تنگ می شه.
چیزی نگفت.فکر کردم ناراحت شد.
-بهراد ناراحت نشو...تو...هنوز چیزی نمی دونی...نیما اونجوری که....اونجوری که توفکر می کنه نیست.
-نیست؟بهتره بگی نبود.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد.راست می گه.نبود.نیما دیگه نیست.
-بهراد قبرش..قبرش خیلی تنگه؟
-اره.همه قبرا اینجوریَن.
-نیما نمی ترسه؟
با نگاه مهربونی سوالای بچگونه یه منو جواب می داد:
-نه مطمئن باش نمی ترسه.
-ولی من اگه جای اون بودم حتما میترسیدم.....بهراد؟
-جانم؟
-نیما ادم خوبی بود.مطمئن باش یه روز اینو میفهمی.
-میدونم.نیما خیلی پاکه.میدونم.
-از کجا؟
-چه قدر سوال میپرسی بچه جون؟خسته نشدی؟سرمت هم داره تموم میشه.من میرم پرستارو صدا کنم.
****
3 هفته اس که از مرگ نیما گذشته.تقریبا همه یه جورایی باهاش کنار اومدن.ماهم نمی تونستیم که عروسی بگیریم.اما حالا همه تو جنب و جوشن غیر از من.ریلکس ریلکس!!امروز واسه خرید لباس عروسی اومدیم.اینبار فقط منو بهراد.
بهراد-ایدا؟کجایی؟ببین این خوبه؟
-کدوم؟
-اونی که سمت چپه.
-اون دکلته هه؟
-اوهوم.قشنگه.
-یقه اش باز نیست؟
-اصلا یقه داره که بخواد باز باشه؟
بعد زد زیر خنده.با حرص گفتم:
-مسخره.کجاش خنده دار بود؟؟
-همه جاش.حالا بیا بریم بپوش اگه زیادی باز بود میریم سراغ یه بسته اش.
و بازم خندید.زدم به بازوش و زودتر از اون رفتم تو.توی اتاق پرو داشتم با لباس سروکله میزدم که زد به در:
-چی کار می کنی؟پوشیدی؟
-میمیری دو دقیقه صبر کنی؟خوب سخته پوشیدنش.
-اِ؟ببین من هستما.بذار بیام کمکت.
-لازم نکرده.خودم میپوشم.
-ای بابا.زودباش پس.
بعد از یه ربع بالاخره اومدم بیرون.بوتیک بزرگی بود.از کسی هم خبری نبود.بهراد اومد جلو.اول از همه به یقه اش نگاه کرد.حالت بامزه ای به خودش گرفت و درحال کارشناسی یقه لباس بود.هی یقه شو می کشید جلو و عقب.حسابی حرصم گرفته بود ازش.محکم زدم تو سرش و گفتم:
-هوووی.چی کار میکنی؟
-هوم؟دارم می بینم یقه ی نداشتش خوبه یا نه.
-پوف!!!حالا خوبه؟
-اره بابا.بازه ولی خوب عروسی دیگه.اشکالی نداره.
سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد و گفت:
-اِ!چه خوشگل شدی.
بازم خندید.دلم می خواست دونه دونه موهاشو بِکنم.پسره ی پررو.
***
-اِ ایدا.چه مغازه ی خوشگلی.عاشق اینجور مغازه هام.
به مغازه نگاهی انداختمو گفتم:
-چیش.اینجا که لباس خواب می فروشه.گفتم چی هست حالا.
-خوب منم از همین خوشم میاد دیگه.بیا بریم بخریم.
-نمی خواد من خودم لباس خواب دارم.
-اره.لباس خواباتو دیدم.از اینایی که روش عکس خرس و خر و خرگوشه.اینا باحال تره بیا.
-اَه.من نمیام خودت برو.
-رفتما.
-خوب برو.
-باشه پس همین جا وایسا تا من برگردم.
بعد از ده دقیقه برگشت.چه قدر این بشر پررواِ.دوتا نایلون پر دستش بود.واقعا که!خجالتم نمی کشه.درحالی که سرمو با تاسف تکون می دادم گفتم:
-نچ نچ...بریم؟
-ها؟اره بریم.
-چته؟
-هیچی...این لباسارو دیدم یه جوری شدم...
-اَه.حالم بد شد...چه جوری شدی؟
-هیچی بریم دیگه.

****
-بچه ها.باورتون میشه؟
کیانا-چیو؟
-اینو که من دارم مزدوج می شم.
گلاره-اره چرا باورمون نشه.راستی ایدا کارت عروسیتون خیلی قشنگ بود حال کردم.
سارا-اره راست می گه.اونی که کارتارو رسوند هم خیلی خوشگل بود.
-اخی.اگه سنا اینجا بود الان کلی اظهار نظر می کرد.ای کاش امسال هم باهامون بود نه؟
کیانا-اره خیلی دلم واسش تنگ شده.
وقتی سارا و گلاره رفتن کیانا گفت:
-ایدا وقتی ازدواج کردی نری حاجی حاجی مکه ها.
-اگه بخوامم نمی تونم چون هرروز تو مدرسه می بینمت.
-ایش بچه پررو.خیلیم دلت بخواد.
-حالا ناراحت نشو.ببینم با پسر همسایه به کجا رسیدی؟
-پویا رو می گی؟
-اره دیگه مگه چندتا پسر همسایه دارین؟
-هیچی فعلا که باهم دوستیم تا بعد ببینیم چی می شه.
-یعنی نمی خواد بیاد جلو واسه خواستگاری؟
-می گه هنوز زوده.راستم می گه.هنوز 19 سالشه خوب.
-راست می گی.دیگه حداقل باید 20 رو رد کنه.مثله بهراد که 21 سالشه.
-اوهوم.خوش به حال تو.
-خلی دیگه.دختر جون از دوران نوجوونی ات و مجردتیت لذت ببر.منو نگاه کن خودم اعتراف می کنم که یه احمقم که دارم به این زودی واسه خودم یه بپای جدید درست می کنم.مامان و بابام کم بودن حالا بهراد میاد جای اونا رو می گیره.
-خوب دیوونه ای دیگه.چرا یه همچین فکری می کنی؟به چیزای مثبتش فکر کن. به این فکر کن که با یه پسر خوشگل و خوشتیپ و پولدار ازدواج کردیو داری حال می کنی.
-هه.واقعا که.چه حالی؟مگه خودت ندیدی گفت سختیای ازدواجو تحمل کن؟
-نه والله.من که ندیدم.اصلا من که اونموقع اونجا نبودم تو اومدی گفتی.حالا هم که به حرف تو اعتباری نیست باید برم از خود بهراد بپرسم منظورش چی بوده.
-اِ؟یعنی با زبون بی زبونی می خوای بگی من دروغ می گم نه؟؟
-نه دقیقا خواستم بگم که...حالا هیچی اصلا ولش کن بابا.
-خیله خوب من که از حرفای تو سر درنمیارم بیا بریم سر کلاس.
***
-ای خانوم چی کار میکنی؟موهامو کندی بابا.
ارایشگر با نگاهی عصبانی بهم گفت:
-چند دقیقه صبر و تحملم بد نیستا. حالا انگاری دارم موهاشو می کشم.
-پ نه پ.نمی کشی.
با چشم غره ی کیانا و مهسا و نگاه عصبانی هانی خفه شدم.خوب راست می گم دیگه. مردم از بس موهامو کشید.ارایشگر خوبیه ولی تا بخواد کارشو خوب انجام بده یارو زیر دستش هزار بار مرده زنده شده.البته اگه دیگه مویی براش بمونه که بخواد درست کنه!!
-تموم نشد؟
هانی-وای ایدا تحمل کن دیگه نمی کشتت که.بذار تورو بذاره رو سرت تموم میشه.
کیانا-مگه اینو نمیشناسین؟یه دقیقه هم یه جا بند نمی شه.
مهسا-تازه همینی هم که نشسته خوب تحمل کرده والله.
...
-اخ جون.تموم شد.بریم حالا؟
هانی-بریم بابا.بریم.بهراد دم در منتظره.
کیانا-کجا بدو بدو میری؟بذار ببینیمت بعد برو از اتاق که اومدی بیرون با اون تور روی سرت عین بلانسبت خودم گاو کله تو انداختی پایین داری میری؟عجبا.
مهسا-راست میگه دیگه بزن بالا ببینیمت.
با بی حوصلگی و اندکی حرص تور رو از سرم بالا زدم.
-خوب شد؟
دیدم هیچی نمی گن نگاشون کردم.میخ من بودن.
-هووووشَ!!!چتونه؟
هانی-ایدا...وای خدای من.
مهسا-ببین چی شده.
کیانا-به خدا یه ادم دیگه شدی اینجوری....
-اَه اَه اَه!حالمو بهم زدین با این تعریفای الکیتون.بیاین بریم بابا.
مهسا-احمقی دیگه لیاقت نداری.تعریفم که می کنیم بدت میاد.
تورو انداختم پایینو مثله کسی که از زندان خلاص شده باشه از در ارایشگاه پریدم بیرون.2 تا پله ی جلوی در ارایشگاه رو باهم پریدم از روشون که محکم خوردم به یکی.
-اخ!چته بابا؟انگاری از زندان ازاد شده.اروم باش بچه جون.
-اخ!چته بابا؟انگاری از زندان ازاد شده.اروم باش بچه جون.
سرمو اوردم بالا و بهرادو دیدم.بیشعور چه خوشگل شده امشب!!تا حالا با کت شلوار ندیده بودمش.نگاش به من که افتاد لبخند زد و زیرلب چیزی گفت که طبق معمول نفهمیدم و بازم گفتم:
-هرچی گفتی خودتی.
خندید:
-باشه خودمم.از خدامم باشه.
-اِ؟حالا چی گفتی؟؟
-می دونستی زیادی حرف میزنی؟
-اِ؟اینطوریه؟اگه دیگه یک کلمه باهات حرف زدم.
-بهتر بیا سوار شو بابا.
-ببین نمی خوام باهات حرف بزنما فقط یه سوال.مهسا و هانی و کیانا چی؟
-مهم اینه که حرف زدی و نتونستی رو قولت وایسی اونارو ارمین میاد دنبالشون.حالا سوار میشی یا نه؟
سوار شدم و در ماشینو محکم بستم.پسره ی پررو.حرص ادمو درمیاره.اَه.
****
-اِوا!مامی جون چرا گریه می کنی؟
کیانا-خوب خره.شب عروسی.الانه که بری واسه همیشه.گریه هم داره دیگه.
-وا؟همچین می گی انگاری قراره بمیرم.
هانی –ایشالله زودتر.
مهسا-اِ.بابا شب عروسی از این حرفا نزنین دلم گرفت.
-مامانی گریه نکن قول میدم هرروز بیام پیشت (با نگاه بهراد مجبور شدم حرفمو عوض کنم)حالا نه هرروز هرروزا.مثلا هفته ای یه بار(با نگاه مامان بازم حرفمو عوض کردم)ای بابا هفته ای دوبار....خوب ته تهش سه بار خوبه؟به جون مامی دیگه بیشتر از این راه نداره.
مامان-خیله خوب.اصلا کی گفته بیای خونه ی من؟ها؟من گریه ام فقط واسه اینه که...واسه اینه که...خوب....فقط دلم تنگ میشه.
هانی-باشه خاله جون.فهمیدیم.نمیخواد به خودت سخت بگیری.مهسا کیانا پاشید باید بریم.
ایدین-چه عجب فهمیدین باید برین.خجالت نمی کشین؟ساعتو نگاه کردین؟
مهسا-ببین ایدین یک بار دیگه....
سامان در ادامه حرف مهسا گفت:
-فقط یک بار دیگه اذیتشون کنی من میدونمو تو.
ایدین-اِ؟اینجوریه؟خیله خوب...
دیگه به ادامه بحثشون گوش ندادم.بقیه اش هم که فقط گریه و زاری بود.نمی دونم چرا یه قطره اشکم نمی ریختم.خوب کجاش گریه داشت؟

***
-می گم ایدین تو اتاق من وقتی نیستم فضولی نکنیا.
-باشه خواهرکوچولو.من تو اتاق تو چی کار دارم.
-افرین.بعد یه چیز دیگه.
-چی؟
درگوشش گفتم:
-هروقت عاشق شدی اول به من بگو باشه؟
خندید و گفت:
-باشه.حتما این یکیو یادم میمونه.
بهراد-ایدا زودباش دیگه.
-اومدم.
-خدافظ دلم واست تنگ میشه.
به سختی تونستم جلوی اشکمو بگیرم.چه عجب منم گریه م گرفت!!!!!
****
-بهراد؟
-هوم؟
-هیچی.
-حرفتو بزن.
-یادم رفت خوب.
خندید و هیچی نگفت.واقعیتش از امشب میترسیدم ولی خوب چاره ی دیگه ای هم نبود.چی می گفنم بهش؟رسیدیم خونه از ماشین پریدم بیرون که گفت:
-دیگه واقعا داره باورم میشه که تو یه جا بند نمیشی.همچین می پره بیرون انگار تو این نیم ساعت چه زجریو تحمل کرده.
چیزی نگفتم چون کنجکاوی داشت امونمو میبرید.تا حالا خونه هه رو ندیده بودم.درو که باز کرد اول یه حیاط خوشگل و پراز گل دیدم.عاشق گل نیلوفر بودم.پریدم بالا و گفتم:
-اخ جون گل!!!!
بازم خندید و هیچی نگفت.توی خونه که دیگه شاهکار بود.درست اندازه ی خونه ای بود که تازه عروس و دومادا می خوان.البته کمی تا اندکی بزرگتر از اون حد معین!!!بعد از دید زدن خونه پریدم تو اتاق خواب.یه اتاق خواب خوشگل و بزرگ که درو دیوارش یاسی بود.یه تخت دونفره هم نزدیک پنجره.خیلی خوشگل بود.حالا اینارو بی خی. لباس عوض کردنو بچسب.بهراد در حال در اوردن کتش بود.به من نگاه کرد و گفت:
-چیه؟دنبال چی می گردی؟
-هیچی.
-چرا لباستو عوض نمی کنی؟
-می کنم.
هیچی نگفت.درحقیقت دنبال یه چیزی بودم که بپوشم اصلا دلم نمی خواست اون لباس خوابایی که خودش خریده بود رو بپوشم.اصلا نفهمیدم خودش چه جوری لباسشو عوض کرد.کلافه گفتم:
-اَه!!!
بهراد-چی می خوای خوب؟
-یه چیزی واسه پوشیدن.به غیر از اونایی که خودت خریدی.
-خوب به غیر از اونا چیز دیگه ای موجود نیست.
رو تخت نشستمو زانوهامو بغلم گرفتمو گفتم:
-خوب من چی کار کنم؟
-دوراه بیشتر نداری.
-چی؟
-یا اینکه همونارو بپوشی یا اینکه راه اولو انتخاب کنی.
-مسخره.
-خوب ببین تنها لطفی که می تونم درموردت بکنم اینه که برم بیرون تا لباساتو عوض کنی.
باخوشحالی گفتم:
-خوب برو دیگه.
وقتی رفت بیرون اول از همه خوشحالیمو نشون دادم بعد هم از بین اون همه لباس نقطه چین بهترینشو که دست کمی از بقیه نداشت ولی خوب بازم بهتر از بقیه بودو پوشیدم.پریدم تو دستشویی و بعد از مسواک زدن پریدم رو تخت.کلا من امروز درحال پریدن بودم.وای تازه یادم افتاد.مموشیم کو؟کل اتاقو گشتم و مموشیمو زیر تخت پیدا کردم.الهی بمیرم.زیر تخت چی کار می کردی؟خرس کوچولو ی من.بازم پریدم تو تخت و با مموشی خرس عروسکی کوچولوی پشمالوی خودم رفتم زیر پتو.کم کم داشت چشمام گرم میشد که بهرادم پرید رو تخت.بی هوا داد زدم:
-هوووو.چته اروم.
خندید و گفت:
-هو تو کلات بیتربیت.
-کلاه ندارم با ادب.
بازم داشت خوابم می برد که احساس کردم چیزی دور کمرم حلقه شد.با دیدن دست بهراد جیغ زدم. کلا اگه کسی دستشو میذاشت رو کمرم قلقلکم میومد و یه جوری میشدم.
-وای وای بهراد دستتو بردار.
-نمی خوام.
-ای یه جوری میشم بردار.
دستشو برداشت و گفت:
-چه جوری میشی؟
-اخیش. قلقلکم میاد خوب.
خندید و گفت:
-اخی!!!
بعد از چند دقیقه دوباره گفت:
-اه این چیه زیرم؟
دستشو برد زیر پتو و مموشی رو اورد بیرون.
-اِ.بده من مموشیمو.لهش کردی.بی ادب.
چند دقیقه بدون پلک زدن نگام کرد و بعد بلند زد زیر خنده.
-کوفت زهرمار رو اب بخندی.
میون خنده گفت:
-اسمش چی بود؟
با خوشحالی گفتم:
-مموشی.نیگاش کن چه نازه.
بازم زد زیر خنده.فهمیدم داره مسخره می کنه. بدون توجه بهش رفتم زیر پتو وپشت به اون خوابیدم.خنده هاش که تموم شد گفت:
-حق دارم بهت بگم خانوم کوچولو دیگه.عروسک بغل می کنه!!!
-بهم نخند.اصلا به تو چه؟مموشیه خودمه دلم میخواد بغلش کنم.
-خوب بیا منو بغل کن خیلی بهتر از مموشیتما.
-نه خیر من مموشیمو با هیچی عوض نمی کنم.
-خوش به حال مموشیت.
دوباره چشمام گرم شده بود که...اه لعنتی اگه گذاشت من بخوابم.
-چی کار می کنی بهراد؟بِدش به من مموشیمو.
بهراد-کشتی منو با این مموشیت.بیا منو بغل کن کمبود محبت گرفتم.بعدشم الان چه وقته خوابه ها؟هنوز کلی کار دارم باهات.
صاف خوابیدم و گفتم:
-ها؟
-نگو که نمیدونی چی کارت دارم.
-بهراد اذیت نکن.من مدرسه میرما.
-خوب برو.فرداکه تعطیله.
اونشب با وجود مخالفت های من کار خودشو کرد.به قول همین نویسنده ها سکوت شبو داد و فریاد و اه و ناله و فوش و اینچیزا میشکوند!!!!
***
-ای احمق الدوله چی کار می کنی؟
بهراد-چی گفتی؟احمق الدوله؟
و بعد زد زیر خنده.زیر لب گفتم:
-کوفت.
بهراد-اخی عزیزم.دیشب بهت خوش گذشت؟
-خفه شو.
-چشم.
...
-بیدار شو دیگه ایدا.ببین من یه ربع خفه شدم ولی تو هنوز خوابی.پاشو من گشنمه.
-به من چه خوب؟
-به من چه و درد.بیا بهم صبونه بده خوب.
-نوکر خودت غلام سیاه.
-من غلام سیاه رو از کجا گیر بیارم؟
-از سر قبر من.
-قبر تو کجاست؟
داد زدم:
-اَه.بهراد ببند اون دهنتو.
-بهت رو میدم پررو نشو.زودباش پاشو.
-نمی تونم.
-چرا؟
-کمرم درد می کنه. همش تقصیر تواِ.
خندید:
-حقته.
-زهرمار...
-اخرین باره که دارم می گم.پاشو.
-تو برو من پا می شم.
-قول؟
-قول.
بعد از نیم ساعت با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم بیرون.با دیدن اون صحنه دلم می خواست کله شو بکوبونم به دیوار.جیغ زدم:
-بهراد.
با خونسردی بهم نگاه کرد:
-جانم؟
ادای گریه دراوردم:
-چی کار می کنی؟بدش به من.داغونش کردی.
-نچ نمیدم.
-خرابش کردی مموشیمو بده.
-نچ گفتم که نمیدم.دوست دارم دلو روده اشو دربیارم ببینم چی داره که تو اینقدر دوسش داری؟
-نکن بهراد.ببین اگه خرابش کنی دیگه باهات حرف نمی زنم.
-اشکالی نداره.حرف نزن.
رو زمین جلوی مبلی که روش نشسته بود نشستم و گفتم:
-بهراد توروخدا.بدش من.اگه مموشیم چیزیش بشه من میمیرما.
-میمیری؟جک نگو هیچکس به خاطر یه عروسک نمرده.
-ولی من میمیرم.
مموشی شاید یکی از با ارزش ترین چیزایی بود که من داشتم.از 2 سالگی داشتمش.یه جور خاصی بود.باهاش دردو دل می کردم.وقتایی که دلم می گرفت.بچه نیستم.خیالاتی یا لوس و دیوونه هم نیستم که به خاطر یه عروسک اینجوری می کنم.ولی واقعا اگه مموشیم چیزیش میشد منم میمردم.
-بهراد اذیت نکن بدش به من.
-نچ نمیدم.بذار اول ببینم چی داره توش بعد بهت می دم.
مموشیو از اوی دستش کشیدم.هی من می کشیدم هی اون می کشید.اینقدر کشیدیم که با شنیدن صدای جر خوردن دست از کشیدن کشیدیم.
-وای نه.مموشیم.
-اخی جر خورد.
با چشمای اشک الود به خرس کوچولوم به مموشی خوبم نگاه می کردم. یهو با صدای بلند زدم زیر گریه.
-خیلی بدی بهراد.مموشیم مرد.
-مگه ادمه که بمیره؟فقط یه خورده از وسط جر خورد.
با مشت به شونش کوبیدم:
-همش تقصیر تو بود.خرابش کردی.حالا من چی کار کنم؟دیگه با کی دردو دل کنم ها؟بهراد ازت بدم میاد.ازت متنفرم.
مموشیمو برداشتم و با گریه رفتم تواتاق و پریدم تو تخت.مموشیمو بغلم گرفته بودم و گریه می کردم.شاید بچگانه به نظر بیاد ولی مموشی واسه من خیلی مهم بود.خیلی...شاید از دوستامم بیشتر دوسش داشتم.مموشی نازم.اخی لباسش پاره شد. همه پشماش ریخت بیرون.دیگه درست نمیشه.روی شکمم خوابیدم واینقدر گریه کردم تا دوباره خوابم برد.چه قدر کمبود خواب داشتم واقعا.احساس کردم کسی داره سرمو نوازش می کنه.چشمامو باز کردم.دیدم بهراد سرمو تو بغلش گرفته و با دستش موهامو ناز می کنه.اه چه کلمه ی مسخره ای.مگه موروهم ناز می کنن؟خوشم نیومد.حالا هرچی ناز نوازش دست کشیدن برسر یه همچین چیزایی.تکون نخوردم.تو اغوشش احساس ارامش می کردم.بازم یاد مموشیم افتادم ولی دیگه اشکی واسه گریه کردن نداشتم.بهراد بهم نگاه کرد ولی من رومو کردم اونور.با ارامش گفت:
-حالاچرا قهر می کنی؟خراب شد که شد فدای سرت.
-برو بابا.مموشیمو خراب کردی حالا می گی فدای سرت؟دیگه درست نمیشه.
-بی خیال بیا بریم من گشنمه.
با خشم نگاهش کردم که گفت:
-باشه چرا میزنی؟من رفتم.
از اتاق بیرون رفت.هرچی دنبال مموشی گشتم پیداش نکردم.لابد بهراد ورش داشته.هی. ای کاش واسش یه قبر درست می کردم. بعد خودم از فکری که کردم خنده ام گرفت!معمولا واسه حیوونایی که دوست داری قبر درست می کنی.اینارو دیده بودم ولی اینکه برای یه عروسک قبر درست کنیو هیچوقت ندیده بودم!!
-ایدا بیا دیگه به خدا ایندفعه جدی جدی دارم میمیرما.
از همونجا داد زدم:
-اومدم دیگه.یه صبونه هم نمی تونی واسه خودت درست کنی؟؟؟
-چرا منتها حسش موجود نیست.
-اَه!تنبل الدوله.
-خودتی غر غر الدوله.
-میمون تقلید کار.
-با خودت بودی؟
-یعنی چی؟
-اخه من به جز تو میمون دیگه ای نمیبینم.
دادزدم:
-بهراد.
-جووون؟
-خ...فه...شو.
-چشم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بهترین سایت رمان عاشقانه--رمان...رمان...رمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 44
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 644
  • بازدید کلی : 12,702